۱۳۸۱ بهمن ۶, یکشنبه

ديگه فکر ميکنم وقتش رسيده باشه يکي از يادداشتايي رو که حدود دو هفته پيش ترجيح دادم فراموش کنم، بنويسم.
.
.
اتفاق مهم همون اتفاق بزرگي بود که تو من افتاد. اتفاق مهم همون اتفاق بزرگي بود که من تونستم از آزمون بزرگ سربلند بيرون بيام : آزمون کنار زدن کثرتها و يکدل شدن، آزمون گذشتن و انتخاب کردن ... و آزمون دوست داشتن دوباره؛ دوست داشتن دوباره بعد از يک دوره طولاني که فکر ميکردي ديگه توان دوست داشتن ناب يه آدم رو از دست دادي.
ادامه ماجرا هر چقدر هم که بي معني و تهي بشه برام مهم نيست. اينها رو يه بار ديگه تجربه کردم. چيز تازه‌اي واسم نداره!
مهم اينه که من حالا ميتونم خودمو بيشتر دوست داشته باشم. چون يه بار ديگه تونستم آروم آروم قلبم رو به صدا در بيارم! و اگه حس کردم بايد از اينجا هم پر بکشم ديگه از عياشي يا انسان نبودن من نبوده.
.
.
وقتي که خودم با اراده خودم ذره ذره و شب به شب دوست داشتنش رو آغاز کردم؛ همين طور هم مي‌تونم تمومش کنم. ارزش اين جور دوست داشتن در همين ساده تموم کردنشه. يه چيزي مثل همون ساده و کوتاه نوشتن که خيلي دوسش دارم.
اگه بهم نشون داد که اين چيزي که اسمشو دوستي ميذاره براش با ارزشه شايد منم موندم و اگه نه ديدم اين همون داستان هميشگي اسم گذاري و بي‌ارزش کردنه، اصلا حوصله بدبختي درست کردن براي خودم و ديگران رو ندارم ... بدرود! ... به همين سادگي!
.
.
راستي تضاد نوشته‌هاي پشت سر هم به نظرتون جالب نمي ياد؟
امروز اتفاق زيبايي بر من وارد شد و شب با وزش بادي چراغي فت فت کرد و خاموش شد. تا ديگر بار و ديگر بار کجا روشنش کنيم ...
نهايت تلاشمو مي کنم که لحظات زيباي امروز رو از ياد نبرم و براتون بنويسم ...
راستي تو اين ماجرا من از يه آزمون ديگه هم سر بلند بيرون اومدم که البته اين آزمون متاسفانه هميشه ادامه داره و گاه با خريت قاطي ميشه!!!
آزمون سکوت کردن، خوشبين بودن و زيبا ديدن رابطه. اما امشب که حس کردم داره به خريت تبديل ميشه ديگه سکوتو شکستم.
اون جايي که آدم احساس رياکاري بهش دست بده، خوب ديگه لازم نيست چيزي رو زيبا ببينه ... ميذاره و ميره ديگه!!!

هیچ نظری موجود نیست: