سه روز سخت و بحراني رو گذروندم. اما مثل هميشه نتيجهش خوب شد. مثل همه وقتايي که به خاطر چيزی که واسم مهمه و دوسش دارم ميايستم، کار ميکنم و سختيهاشو تا حدی که ميتونم تاب مييارم.
.
.
گفته بودم که استاد مورد علاقهم طرح معماريمو بدجوری رد کرده بود. يه هفتهاي اصلا نميتونستم طرف کارم برم. انگار قلبم شکسته بود و ديگه توانشو نداشتم بهش فکر کنم. هر بار که از کنار ماکت گنده کارم ميگذشتم فقط مثل يه عزيز از دست رفته نگاهش ميکردم!
.
.
اما شنبهاي که گذشت روز تحويل موقت کارا بود و ديگه نميشد کار نکرد. چهارشنبه شروع کردم. کلي کار کردم. اما هر چه قدر روش کار ميکردم خودم هم - با اين يه ذره درک معماريم - ازش خوشم نمييومد. همين باعث شد حسابي کلافه بشم ...
پنج شنبه خودمو جمع و جور کردم و دوباره از صفر شروع کردم ... يه کمي خوب شد ... انگار دنيا رو بهم داده باشن ... جمعه هم مجبور شدم تا صبح يکسره کار کنم.
.
.
اون قسمتي از کار رو که ميتونستم اون شب انجام بدم دقيقا ٣٥:٦ صبح تموم شد و ميبايست ٤٥:٦ از خونه برم بيرون تا کارمو تحويل بدم. خيلي جالب بود!! آدم تواناييهاي خيلي زيادي داره که معمولا ازش استفاده نميکنه.
وقتي به خاطر کار معماري مجبور ميشم تا صبح بيدار بمونم خيلي احساس خوبي بهم دست ميده. گرچه خيلي سخته ولي آخرش از خودم خيلي خوشم مياد؛ از خودم و اراده و توانم.
.
.
اما حکايت من و اون استادي که دوستش داشتم!
سر کلاس که اومد زودي سراغ کارمو گرفت. انگار ميدونست زيادي کارمو رو سرم خراب کرده. ماکت کارمو که ديد گفت : «نه بابا خوب شده ... نسبت به قبلي خيلي قويتر شده.»
هر چند از حرفش يه کم بوي رعايت کردن يا يه جور قبول کردن سطح خاص و يه کم پايين من مييومد، اما به هر حال خيلي خوب بود. انگار بار بزرگي رو از دوشم برداشته باشن. اين فقط پاداش دو چيز ميتونست باشه : پاداش جمعه شب که بيدار مونده بودم و پاداش شب زلالي که سهشنبه گذرونده بودم ...
.
.
شبي که کار رو کنار گذاشتم. شبي که با خودم گفتم بايد قدرت لذت بردن از زندگي رو تو سخت ترين روزهاي کار داشته باشم.
که بعد از يکي دو سال درگيري تو کارهاي دانشگاه و اتفاقات بيمارگونه احساسي که باعث شده بود عادت خوبم رو ترک کنم؛ مثل سالهاي نوجوانيم زدم بيرون شبگردي!!
از ميدون ونک پياده رفتم تا پارک ملت ... شام خوردم و بعد رفتم تو پارک قدم زدم. پارک هم ديگه مثل سالهاي قبل تاريک و ترسناک نبود! ... و البته من هم قويتر شده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر