۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه

خدايا! آخه چقدر آزمايش؟ ديگه توانش رو ندارم.
خودت ديدي که از اون آزمون بزرگ بالاخره گذشتم. از آزمون دشوار تصميم گرفتن، يکدل شدن و دوست داشتن که مدتها بود توش دست و پا ميزدم.
.
خسته‌م. فکر نمي‌کردم اينجوري بشه. آخه ديگه چقدر آزمايش؟ نميشد يه کم ساده‌تر باشه؟ خيلي ميترسم که باز بيفتم تو زشتيهاي دوست داشتن. اين همه آزمون که جلو راهم گذاشتي ميترسونتم. اونقدر از تکرار بيماريها و زشتيهاي عشق گريزانم که ممکنه باز خودم و قلبمو آزاد کنم. نذار اينجوري بشه. کمک کن که ظرفيت پذيرش توأمان اون دو گوهر ناب زندگي رو داشته باشيم، ظرفيت دوست داشتن و آزادی رو.

هیچ نظری موجود نیست: