خواب ديدم بيمارياي داره كه به احتمال زياد ميميره.
درماني وجود داشت، اما با اميد كم.
با مادرش مدام دور و ورش بوديم.
ميترسيديم كه بو ببره. اما نميشد كه پيشش نباشيم.
اون خود خودش بود.
با همون حرفها و حالتهاي هميشگيش.
دم صبح كه بيدار شدم گريهم گرفت، بعد مدتها؛
كه من چقدر بيشتر بايد دوستش داشته باشم.
باز كه به خواب رفتم همونجا بودم. تو اتاقي كه اون دراز كشيده بود، يا نشسته بود، و من و مامانش حرفهاشو گوش ميداديم. فكر ميكنم با چيزيم بازي ميكرد. بعد خواست بره بيرون. تو خونه كودكي من بوديم انگار. يادم ميآد تا حياط اونجا دنبالش رفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر