۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

نگارش اول يک نوشته دشوار
يا
تلاش براي توصيف رنج فراوان يک شب تلخ!




انديشه هاي اخلاقي بنيادي و درونيم روزهاي بحراني‌اي رو ميگذرونه.
شايد نوشته چند روز پيشم که به «زندگي تلخ محتوم و خاطره دور عشق» اشاره ميکرد به نوعي داشت از اين اتفاق خبر مي داد و اعلام خطر ميکرد.
گرچه من کم کم آدمي شدم که خيلي ساده القائات اخلاقي رو نميپذيرم، ولي هرگز نميشه تاثير اتفاقات خاصي رو که برام افتاده انکار کرد. اتفاقات به ظاهر تلخي که حسابي تصاوير زيبا و ديدگاههامو معلق کردن و با کلافه گي و سردرگمي به فکر فروم بردن، اتفاقاتي که ديگه واقعا نميدونم مخرب بودن يا مفيد.
.
.
چند روز پيش اتفاقي به وبلاگ روانشاسانه خوبي در مورد روابط انساني و جنسي راه پيدا کردم. تو انبوه وبلاگاي اين موضوعي که فقط تشريح آزاد و زشت و خودبينانه اتفاقات انسانين اين وبلاگ خيلي وبلاگ بدردبخوري بود. گر چه رسم نوشتن تو وبلاگ اينه که آدم فورا به موضوع مورد نظرش پيوندي بده اما من فعلا قصد اين کار رو ندارم. شايد چون زيادي برام آب ورميداره. يا شايد دوست دارم اول بخشي از مطالبشو که بيشتر با ديدگاهم منطبقه نقل کنم و بعد تک و توک خواننده هاييمو که يه ذره هم تو ذهنشون باور اخلاقي‌اي - از نگاه خودشون - به من دارن، بفرستم اونجا!
از بحث اصلي خارج نشم.
خيلي به خوندن مطالب اون وبلاگ نياز داشتم؛
ديدگاههاي آدمي که خيلي راحت از زمان جديدي صحبت ميکنه که روابط احساسي انسانها (من اين اصطلاح رو به کلمات «رابطه جنسي»، «رابطه با جنس مخالف» و ... ترجيح ميدم) بايد خيلي شکل بهتري پيدا کنه و از اين وضعيت احمقانه و خنده دار اين زماني و اين مکانيش در بياد.
خيلي به نگاههاي آزاد انديشانه تري درباره زندگي، تعهد، عشق، ازدواج و فرديت و اينها نياز داشتم.
.
.
زماني تو انديشه هام با قطعيت حس ميکردم که بهترين رابطه احساسي آدم يه رابطه عميق و طولانيه ناشي از نزديکيهاي روحي و دوستيهاي واقعيه که آروم آروم در اتفاقات زيباي دوستي نزديکي پيکرهاي زيباي انسانها هم تجسم جاوداني از دوستي و عشق ميشه.
اما حالا کم کم نقبهاي متفاوتي به اين نگاه زده شده. نقبهايي که برخيشون حاصل اتفاقات احساسي تلخ يا بي پايه و مسخره بودن يا حاصل انديشه هاي ملهم از نگاه به اين چنين دنيايي.
از طرف ديگه خوندن مقاله های اون وبلاگ تو اون شبهای سخت باعث شده بود حرفهای هميشه پدرم و آدمهاي فهميده و انديشمند هم و سن و سالش که من رو از اتفاق خوش آب و رنگ ازدواج که آروم آروم بر همه زندگي سايه ملال ميندازه و هر اتفاق زيبايي رو در باتلاق تکرار و کهنه‌گي زشت ميکنه بر حذر ميداشتن، دوباره بیان جلو چشمم.
من به نوعي هميشه تو يه دوگانگي بودم. دوگانگي که گاهي طعم شيرين اشتياق و عشق موجب ميشده فراموشش کنم. من هميشه ناب ترين و زيباترين دوستي ها رو دوست داشتم و به تمامي در جستجوش بودم اما در عين حال مي خواستم وصال دوستي رو با قواعد آزاد انديشانه خودم بنيان کنم. هم نگران بودم که تعهدها و فراموش کردن فرديتها باعث بشه فقط تظاهر به شادي و خوشبختي کنيم و از زيباترين جنبه هاي سيال و رهاي زندگي بازبمونيم و هم نهايت سعيمو ميکردم که دلبستگيها و عشقم رو به يه خونه و زندگي گرم يادآوري کنم و پاي عشقم بايستم.
آره شايد نگاه بالا به دوستي و عشق زيبا باشه. شايد تصويري از دوست داشتن و اتفاقاتش بوده که تونسته زيبايي و طبيعي بودن اونها رو بپذيره و از خطوط قرمز القا شده گناه و فحشا و ... عبور کنه.
اما ... زندگي اتفاق خيلي پيچيده‌ايه و گاهي اين پيچيدگي بدجوري آدم رو دچار درد و رنج مي‌کنه.
.
.
يکي دو شب پيش به شکل وحشتناکي بهم ريخته بودم. اعصابم به شدت خورد بود و سرم واقعا درد گرفته بود. حالم از خودمو زندگيمو رابطه هام بهم ميخورد. اونقدر از مناسبات دنيا خسته شده بودم که احساس ميکردم نياز دارم يه مدت برم تو يه سياره ديگه زندگي کنم!! اتفاق تلخي برام نيفتاده بود. اما انگار يه دفعه پازل مجموعه اتفاقات و آدمهايي که برام مهم بودن کامل شده بود و حسابي زندگيمو و خودم رو پوچ و بي معني و فاقد ارزش اخلاقي کرده بود.
از يه طرف اون اشتياق دايمي زندگيم تو نظرم کاملا معلق شده بود ...
نگاه به زندگي تنها از منظر عشق به يه انسان ... آيا اصلا مي تونيم زندگي رو بر همچين پايه سستي بنا کنيم؟!!! ... آيا نبايد بسيار بيش از اينها به دست خودمون زيباييها و زندگيها رو بسازيم؟ چقدر بايد خودون رو فريب بديم و هنگام سقوط به دره عميق مرگ و فقدان زندگي به سنگ سست و لغزاني چنگ بزنيم؟
چرا قواعد اخلاقي زندگي رو صرفا بر اساس زيبايي و سرشار شدن شخصي و بهره مندي از زندگي بنا نکنيم؟
.
.
اما از طرف ديگه مي ديدم سيل انبوه همجنساي بي فکري که دچار سرخوردگي احمقانه‌اي از به اصطلاح عشق و عاشقي شدن، فقط اين اتفاق توشون افتاده که خوي حيوان صفتي درباره همون آدمهاي دوست داشتنيشون پيدا کردن و افتخارشون هيچ حساب کردن و کامجويي صرف از اونها و حتي له کردنشونه ... له کردن تمام ابعاد وجوديشون؛
يکي با افتخار و سربلندي اعلام ميکنه که من خودم به خاطر يکي از اين کثافتا ايدز گرفتم و حالا تا بتونم اين موجودات بي ارزش رو آلوده ميکنم ...
يکي لذت بي حدشو از تجاوز دسته جمعي به کسي که اخلاق عياشانه اي داشته بيان ميکنه و از ضجه زدنش بينهايت لذت مي بره ...
خلاصه اين جماعت تا اون حد فراگير و داراي منطق قوي و غير قابل ترديد شدن که کم کم داراي اسانامه مقدس بي‌عاطفه گي و ارضاي جنسي براي خودشون شدن و سخت معتقدن که هر کسي که ابتدا باهاشون سر جنگ داره پس از يه بار درگير شدن با اين موجودات ديو سيرت، به کيش اونها درمي‌ياد.
واي داريم کجا ميريم؟ آيا ارزش اين عشقهاي مسخره حتي در تلخ ترين شرايط اونقدر زياده که بتونيم انسانيت رو به تمامي فراموش کنيم؟ آيا حواسمون هست که چقدر نگاهمون از يه نگاه انساني قاصله گرفته و صرفا يه نگاه دوجنسي يا انسان – حيواني شده؟
.
.
چي بگم؟ شايد دارم زياده روي ميکنم.
شايد زيادي دارم آدمها رو پليد نشون ميدم. در عين حال اصلا نبايد يه طرفه به قاضي برم. چون اساسا اون چيزي هم که منو دچار بحران کرده بود يه موقعيت تلخ دو طرفه بود.
دوگانگي گذر از اون چنان احساسات و زندگيهايي که در پيش گرفته بودم به خاطر زشتي و بي اصالتي اتفاقات و آدمها ... و بعد دنيايي که اين انبوه آدمها در برابرم قرار دادن.
نه راه پس نه راه پيش!
به کنايه گفتم منطقشون ترديد ناپذيره. اما فراموش نکنيد که جنبه هاي درک شدني‌اي هم در اون چنان شيوه زندگي اي هست.
اول از همه ميشه مشي زندگي لذت طلبانه رو مطرح کرد. واقعا هم اگه انديشه کنيم و به خصوص اگه صادقانه انديشه دنياييمون رو بپذيريم، خيلي ساده نميشه جواب اونها رو داد. به خصوص وقتي که حرف اونها مي تونه اين باشه که : همه ما که از مرزهاي انسانيت گذر نميکنيم ... وقتي تو اين زندگي پر از ملال و رنج دو دسته انسان هر دو مي تونن با هم لذت ببرن، چه چيز مسخره و قراردادي ميتونه مانعمون بشه؟ معني در برابر لذت ديگه چه معني‌اي داره؟
اشتباه نکنيد. پاسخ به اين نگاه اصلا ساده نيست. به خصوص هنگامي که معني ها و زيباييها رو به دلايل متفاوت از زندگيهامون زدوده باشيم و تو بند اخلاقيات متهجرانه خودساخته‌ و زياده طلبيها و مادي گرايي پنهان گير کرده باشيم.
.
.
يه کم نوشته رو شخصي تر دنبال کنم.
شايد قبلا اينو گفتم که هميشه يکي از رنجهاي بزرگ من موقعي که اتفاقات احساسي تلخي برام مي‌افتاد اين بود که مي خواستم به هر زوري شده يه جوري به کسي رنجم داده حق بدم.
خوب اگه يه کم ديد انساني داشته باشي کار چندان دشواري نيست .... همين که خيلي ساده بگي هم من آزادم و هم ديگران و هر کسي حق داره کاري رو که دوست داره انجام بده، خيلي از رفتارهاي به ظاهر بد دليلي منطقي پيدا ميکنه.
اما گاهي هم مي شه که ديگه بعضي از رفتارها اونقدر از بي فکري و بي وجداني سرچشمه گرفته که هيچ جوري نميتوني حقي پيدا کني و به خودت بقبولوني که دنيا زيباس و انسانها با نهاد زيباشون ناگزير گاهي همديگه رو رنج ميدن.
اين جور وقتا بود که به خودم مي قبلوندم و پر بيراه هم نبود که اين رفتارهاي خودم بوده که اتقاق رو به جاي احمقانه‌اي کشونده که ظرفيتهاي انسانيش ته کشيده.
آره با اين همه اين ور اون ور کردن دنبال اين بودم که بتونم نگاهم رو به همه انسانهاي اطرافم پاک و زيبا و قدرشناسانه نگه دارم.
البته اين بيان خيلي خودستايانه‌س ... شايد ناخودآگاه دنبال اين بودم که اشتياقم جنبه‌هاي پاکش رو حفظ کنه، که اگه به کسي عشق مي ورزم و دوست دارم بهش نزديک بشم با باور کامل به اين باشه که اون موجود موجود زيباييه و آهنگهايي از زندگي رو با کلمات وجود من درمي‌آميزه؛ نه اينکه کم کم به اين باور برسم که موجودات دوست داشتني من موجودات پخ و آشغالين و اتفاق عشق يه بازي احمقانه‌س و با اين وجود باز دنبال اين ماجرا باشم. اينجوري زندگي يه زندگي خالي و پست و بي معني ميشد.
.
.
اما خوب ناگزير کم کمک اتفاق عشق زيبايي خودش رو از دست ميداد ... ميديدم که عاشقانه ترين لحظاتم با دوستانم زماني بوده که حسادت اونها بر انگيخته شده .... چه عشق اصيل و زيبايي! که من آنچنان سهمناک دوست مي داشتم. مي‌ديدم که بيشترين نزديکي‌ها گاهي فقط براي اين بوده که به کس ديگه‌اي چيزي فهمونده بشه و مي ديدم که معيارها و علاقه‌ها بيش از حد قالبي و مادي و بي‌معني شده.
همه اينها رو مي‌ديدم اما باز با آدمهايي که زيبا مي‌ديدمشون در جستجوي اتفاقات زيبا بودم.
حالا شايد دست کم خودم بهتر فهميدم که يک سويه آشفتگي وحشتناک اون شبم از خدشه دار شدن و ناتوان شدن چه نگاه و کوششي بوده!
.
.
نميدونم چي شده که ديگه يه‌کم کم آوردم. شايد گاهي مي بينم چقدر که آدمهايي که باهاشون برخورد داشتم در نهادشون شبيه همن، با همون بي اصالتي هايي که گفتم در وراي کلي ادعا. شايد چون مي‌بينم هرگز شايسته نگاه و کردارم تو زندگي باهام برخور نشده و بيخودي خودمو سرگردان آدمها و چيزهايي کردم که اصلا ارزششو ندارن. منظورم رفتارهاي خوب عاشقانه نيست. همه عاشقا هميشه بهترين کارها رو براي معشوقشون ميکنن.
.
.
اما نه شايد دليل ديگه – يا بهتر بگم سويه ديگه ماجرا - اين بود که حالت به ظاهر پاک و مثبت اتفاق هم براي من کمي رنگ باخته بود. منظورم دوستي و عشقيه که از بيگانگي بگذره و بخواد تو اين فضا شکوفا بشه. فضايي که بيش از حد متهرجانه‌س و پر از اخلاقهاي متظاهرانه و انديشه نشده‌ايه که همه زيباييها رو در کام خودش فرو مي‌بره.
انگار فضايي براي اون گونه زيستني که دوست ميداشتم اصلا وجود نداره.
اين شد که اون شب حالم از خودم و انديشه‌هام و آدمهايي که بخوام باهاشون در آينده رابطه برقرار کنم بهم خورد.
با خودم فکر کردم آيا احساس يگانگي يکي دو ساعته با يه آدم و جدايي پس از اون هم چيز خيلي زيبايي نيست؟
آيا تجربه اين گونه يگانگي تو ساعات و روزهاي پر از احساس بيگانگي تجربه زيبايي نيست؟ ... حتي اگه تمام اين يگانگي يه يگانگي جسمي باشه و ناشي از يه ميل وجودي انسان؟
تازه اينجوري هم نيست. که وقتي انساني که تمام زندگيشو بيگانگي و تلخي روابط احاطه کرده اين چنين يگانگي رو تجربه ميکنه، موقعيت وجوديشو به خوبي درک کرده و روح خودش رو در اون مي‌دمه ... روح عاطفه‌اي گذرا ... روح کنار زدن عصياني جدايي و بيگانگي و اخلاق متهجرانه ...
به واژه «بي بند و باري» فکر کردم. احساس کردم که اگه زشتي‌اي هست، که اگه در اخلاق صرفا منطبق با کرامت و زيبايي انسان، ناپسندي‌اي هست در اين واژه‌س نه چيز ديگه. و بي‌ بند و باري يه واژه کليه و در مورد هر چيزي ميشه به کارش برد. مثلا فکر مي کنين بي بند و باري تو وابستگي و تکيه حماقت بار به يه دوست در زشتي خيلي کوچکتر از بي بند و باري تو آميزش جسمي با يه انسان ديگه‌س؟
گوهر زشتي اين هر دو يه فراموشيه ... فراموشي زيبايي انسان و زندگي ... فراموشي هستي.
.
.
من هنوز کاملا از انديشه هاي معمول اطرافم گذر نکردم. اما مثل هميشه دست کم تو ذهنم با ديده شک به اونها نگاه ميکنم و دست به کار شکل دادن انديشه هاي جديديم؛ انديشه هايي بر گرفته از دنيايي که در اون زندگي ميکنيم، با همه تلخيها و مسخره گيهاي فراوان و شاديهاي کوچيکش.
همونطورم که گفتم هر انساني کاملا متاثر از اتفاقاتيه که براش مي‌افتن. شايد منم همين روزها تونستم دوستي‌اي رو تجربه کنم که اونقدر توش ظرفيت يگانگي و عشق و عاطفه ببينم که انديشه هام کاملا به سمت يه دنياي آروم پر از مهر جاودان سوق پيدا کنه. اما هرگز نبايد فراموش کرد که انديشه‌هايي که در تلاشن تا دنيا و انسانها رو آزادتر ببينن و فرصت شکوفايي بيشتري براي انسانها قايل بشن؛ همون قدر که نظر به رابطه هايي داشتن که به احمقانه‌ترين اشکال شکل گرفتن يا برهم ريختن، به همون ميزان هم به رابطه هايي نگاه کردن که در ظاهر قرار بوده تا ابد در يگانگي و خلوت عشق زنده بمونن اما باز در گرداب «فراموش هستي» افتادن.

هیچ نظری موجود نیست: