۱۳۸۲ تیر ۱۶, دوشنبه

کنارم آروم گرفته بود. تن زيباشو به بدنم تکيه داده بود و سرشو روي شونه‌م گذاشته بود. بدنم نوازش نفس کشيدنشو احساس ميکرد. با خودم فکر ميکردم که هرگز نبايد بذارم اين پذيرش بي‌چون و چراش و اين آروم گرفتنش، زيبايي و اشتياق و سرشاري اين اتفاق بزرگ رو خدشه دار کنه. دستشو تو دستم گرفته بودم و اين فکر و لذت يگانگي باهاش رو با هم مزمزه ميکردم که يهو دستشو کشيد و گفت : بسه ديگه! ديرم شد. با تو که چيزي نصيب آدم نميشه! برم زودتر که لااقل اون مرتيکه هيکلي يه حالي بم بده!
وه! پاک يادم رفته بود که فقط ميتونست يه ساعت پيشم بمونه!
اه! پس اين فکراي احمقانه ديگه چي بود که اومده بود تو ذهنم؟
گفتم : يه کم ديگه بمون بذار يه کمي با هم حال کنيم. من امشب حواسم خيلي پرت بود.
گفت : بدبخت تو اصلا بلد نيستي آدمو حال بياري. بعد بلند شد و با کلافه‌گي لباساشو پوشيد و رفت.
يه لحظه کلافه شدم و در رو که بست داد زدم : اه!!
بعد خنده‌م گرفت که چرا بيخودي جوش آوردم. يه دفعه احساس خيسي کردم. پيرهنم که سرش رو روش گذاشته بود خيس عرق شده بود. پيرهنو با اکراه درآوردم : اه!
بلند شدم و لباسامو پوشيدمو با ماشين زدم بيرون.
- يعني اين شب تعطيلي يه تيکه خوب نصيب ما نميشه ...
.
.
شاممو که تموم ميکردم ميومدم تو اتاقم. چراغ اتاق روشن مونده بود. از نور زيادش خوشم نمي‌يومد. در رو پشت سرم مي‌بستم و چراغو خاموش ميکردم. بعد چراغ خواب ديواريمو که لامپ کوچيکشو يه حرير چوبي پوشونده بود روشن ميکردم. صندليمو ميکشيدم نزديک ديوار زير نور چراغ ديواري و روش مي‌نشستم. تو همون حال خم ميشدم و يه چيزي ميذاشتم که بشنوم. تو اون شبا بهتر از سونات مهتاب بتهون چي ميتونستم پيدا کنم؟!
بعد گوشي تلفن رو برمي‌داشتم و شماره تو رو ميگرفتم. هميشه بار اول اشغال ميزد. اما من دوباره ميگرفتم و بار دوم بعد از چند تا بوق صداتو ميشنيدم. هميشه بعد از سلام و احوال پرسي گرمت يه کم عذرخواهي ميکردي که نکنه من به خاطر خبر نگرفتنت ازت ناراحت شده باشم ...
.
.
يه کاغذ ديگه که سياه ميشه يه دفعه ياد گذشت زمان مي‌يفتم.
واي نيمه شب شد! فردا ديگه حتما بايد به کاراي عقب افتاده‌م برسم.

هیچ نظری موجود نیست: