۱۳۸۲ تیر ۲۰, جمعه

امروز عصر بعد از مدتها گريه کردم.
امروز نه تو اتاق تنهاييم و نه تو تاريکي يه شب دلتنگي، که تو يه عصر آفتابي، کنار پدر و مادر و برادرم دوبار گريه کردم.
امروز عصر باز مثل روزهاي کودکي غصه تو دل کوچيکم تاب نياورد، شد بغض و اومد تو چشمام، شد اشک و ريخت رو گونه هام.
.
.
چند روز پيش درباره موقعيت درک نشدني يه آدم ساخته حاتمي کياي عزيز نوشته بودم. انگار اين روزا آدمهاشو موقعيتهاشونو خيلي بهتر درک ميکنم.
امروز موقع ديدن «آژانس شيشه‌اي» دو بار ناخودآگاه گريه‌م گرفت و اشک از چشمام جاري شد.
اين بار هم مثل هميشه زود اشکامو پاک کردم تا ديگران متوجه نشن. وقتي فيلم تموم شد زود اومدم تو اتاقمو در رو بستم.
.
.
من نه جنگ رفتم، نه با اين آدمها دم خور و نزديک بودم. ديدگاههاي مذهبي و فرهنگي و سياسيمم از اونها خيلي دوره ...
اما به خاطر يه موقعيت انساني، براي آدم مظلومي که نسبت بهش احساس همدردي ميکردم گريه کردم ...
به خاطر احساس مشترک تک افتادگي و درک نشدن جمعي.
آره شايد به خاطر يادآوري رنج و درد اين موقعيت مشترک بود که مثل روزهاي کودکي هنگام ديدن فيلم اشک از چشمهام جاري شد.
.
.
صحنه اي که تو تلخ ترين لحظات، دو تا دوست ميخواستن يه انسان در حال مرگ رو بخندونن و نميتونستن و صحنه آخر فيلم که اون آدم مرد، ناخودآگاه اشکامو سرازير کرد. تصوير و موسيقي فيلم که تموم شد زود اومدم تو اتاقمو در رو بستم.
انگار يکي دست گذاشته بود رو زخمم، رو زخمي که خودمم سعي کرده بودم نديده ش بگيرم و اينطوري فراموشش کرده بودم.
اونقدر افسون اشک و نياز تو تنم پيچيد که خواستم با کسي که دوسش دارم حرف بزنم، کسي که نمي تونم و نبايد هيچ تکيه اي بهش بکنم.
اين رو خيلي وقته که ميدونم اما از ديشب فقط ميخواستم خبر خوب و خيلي غيرمنتظره اي رو که شايد خوشحالش ميکرد بهش بدم ... اما نه ديشب بود و نه امروز.
.
.
و جالب اينجاس که درست همين رنج ناشي از درک نشدن و اين کم اراده‌گي و البته بدشانسي نبودن اون باعث ميشه بيش از پيش درک نشم. اون باز گمان ميکنه که من دارم پاپيش ميشم و باز کلافه ميشه و باز ...
کيه که باورم کنه ... کيه که درک کنه که من فقط ميخواستم با يه خبر خوب کسي رو که دوست داشتم خوشحال کنم و تو شاديمون دقايقي اون امتياز فراموش شده انساني رو يادآوري کنم ... امتياز صحبت کردن و اشتياق رو.
.
.
بگذريم!
فيلم يه دفعه احساساتيم کرده.
بهتره خودمو جمع و جور کنم و به فکر شکرگزاري و بهره مندي از اين خبر خوب براي خودم باشم.
راستي بيشتر در مورد درک نشدن نوشتم ... اين درک نشدن در کنار يه تک افتادگي عموميه که اونقدر تلخ ميشه، که حرف زدن در مورد اون حديث خيلي مفصل تريه و براي هر آدمي داستاني داره ...
ديگه غمگين نيستم. نوشتن هميشه منو تسکين ميده.

هیچ نظری موجود نیست: