۱۳۸۲ مرداد ۳, جمعه

امروز سالروز مرگ احمد شاملو بود.
راستي از اون روز چند سال گذشته؟
چه زود گذشت.





از شعرهاش که گاه و بيگاه چيزايي مي نويسم. ولي خوب نوشته هاشم که بيانگر ديدگاه انديشمندانه و تيزبين و نقادانه‌شه خيلي باارزشه. خودم که نه سواد زيادي دارم نه فرصتش رو که بخوام چيزي درباره اين آدم بنويسم، براي همين به صورت پراکنده از نوشته هاش چيزايي رو ميارم. البته بخش زياديش از مقاله‌اي نقل شده که مي تونين اينجا ببينينش.
.
.
.
من خويشاوند نزديک هر انساني هستم که خنجري در آستينش پنهان نمي کند، نه ابرو به هم مي‌کشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايراني را به انيراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني. من يک لر بلوچ کرد فارسم، يک فارسي زبان ترک. يک آفريقايي اروپايي استراليايي آمريکايي آسيايي ام، يک سياه پوست زرد پوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشکلي ندارم، بلکه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي کنم. من انساني هستم در جمع انسانهاي ديگر بر سياره‌ي مقدس زمين، که بدون ديگران معنايي ندارم.


زمان سلطان محمود مي کشتند که شيعه است، زمان شاه سليمان مي کشتند که سني است، زمان ناصرالدين شاه مي کشتند که بابي است، زمان محمد علي شاه مي کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاخان مي کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش مي کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش مي زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مي نشانند و شمع آجينش مي کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزي عوض نمي شود : تو آلمان هيتلري ميکشتند که طرفدار يهوديهاست، حالا تو اسراييل مي‌کشند که طرفدار فلسطيني هاست، عربها مي‌کشند که جاسوس صهيونيستها ست، صهيونيستها مي کشند که فاشيست است، فاشيستها مي کشند که کمونيست است، کمونيستها مي کشند که آنارشيست است ... و مي کشند و مي کشند ... و چه قصابخانه ايست اين دنياي بشريت!
و بايد بگويم متأسفانه در چنين شرايطي است که روشنفکر بايد به پا خيزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزير در چنين شرايطي، روشنفکري که بخواهد به رسالت وجداني خود عمل کند بايد ابتدا پيه شهادت را به تن بمالد.





سالهاست که هند و پاکستان بر سر يک مسجد به سوي يکديگر تير و تفنگ مي اندازند. در ترکيه تظاهرات مي کنند که روسري داشته باشند، در اينجا شلاق مي خورند که حجاب را رعايت نکرده اند. حرفهاي آخوندي را که اينجا بالا مي آوريم در الجزاير عده اي به صورت نوار ويديويي مخفيانه دست به دست مي کنند ... اين سيستمها همديگر را باز توليد مي کنند. شاه خميني را توليد مي کند و خميني شاه را. چيزهايي که را جامعه داشت در سال 57 از آن عبور ميکرد، با واپسگرايي اين حکومت جامعه دوباره به سوي آن غلتيد. حالا بر فرض سيستم حکومتي شبيه نظام گذشته جايگزين اين حکومت شد چند سال بعد شايد دوباره بنياد گرايي در جامعه راه پيدا کند. البته طبيعي است که اشکال آن تغيير کند ولي کثافتش دست نمي خورد. اين حد و اندازه اي است كه در آن گير کرده ايم. در چارچوب اين متراژها آثار فرهنگي و هنري ره به جايي نمي برند مگر اينکه اثري دگرگوني و تغيير بنيادي جامعه را دنبال کند و معمولا چنين اثري امکان پخش و نشر ندارد.


در دنيايي که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزي است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمي توان داشت. هر چند که آرمان هنر چيزي جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست.





سالها اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طي اين سالهاي سياه فرسود اما اعتقاد ما به ارزشهاي والاي انسان نگذاشت که از پا درآييم. پپر شديم و درهم شکستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريک ترين لحظات شور بختي و نوميدي را از سر گذرانديم اما به ابليس آري نگفتيم، چرا که ما براي خود چيزي نمي خواستيم. به دوباره ديدن آفتاب نيز اميدي نداشتيم. آفتاب ما از درون جانمان مي تابيد. گرم اين غرور بوديم که اگر در تنهايي و يأس مي ميريم، باري، بار امانتي که نزد ماست و نمي بايد بر خاک راه افکنده شود را بر خاک نمي اندازيم. ديروز چنين بود و امروز نيز لامحاله چنين خواهد بود.


در شعر کهن به جز چند شاعر استثنايي آنچه «شعر» ناميده مي شد بيشتر «نظم» بود و آنچه که با شعر در برداشت امروزي نزديکی بيشتري داشت، غزل يا آثار تغزلي، گرفتار تکرار و تقليدي باورنکردني شده بود. کساني مدعي بودند که شاعرند اما هيچ حرف تازه اي براي گفتن نداشتند و سخني به ميان نمي آوردند که از نسل ها پيش بارها و بارها مکرر نشده باشد. عشق حادثه اي تکراري بود و معشوق يا معشوقه موجود واحدي بود با تصويري تغيير ناپذير. غزلسرايي نوعي موزاييک سازي بود از قطعات پيش ساخته اي با بينش همجنس بازانه سربازخانه اي!! زلف کمند بود و ابرو کمان و مژه ها تير. حتي غمزه هم چون مي بايست به دل بشيند تير بود و موها زره و غيره ... رسم معشوقي هم که اين جور تا بن دندان مسلح باشد هم ناگفته پيداست که مي بايست عاشق کسي باشد و لاغير. عشق حياتبخش و تکامل دهنده نبود. چيزي بود که مي بايست عاشق شوريده علي القاعده ناکام را خاکستر نشين کند. و شاعر بينوا هم همه هم و غمش اين بود که آن قدر سر کوي يار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم کند و شبي آن محروم فلکزده را از شراب وصل خود جامي بنوشاند. عاشق مجنوني بود خودآزار و معشوق ديوانه اي ديگر آزار و عشق طريقي براي رسيدن به اعماق ذلت و پفيوزي!!!!


درباره فردوسي من گفتم ... مگر بدآموزي توي شاهنامه کم است؟
زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از اين دو ناپاک به
زنان را ستاني سگان را ستاي / که يک سگ به از صد زن پارساي
شما هر چه دلتان مي خواهد بگوييد، من ميگويم واقعا اينها شرم آور است و بايد از ذهن جامعه پاک شود. گيرم وقتي توي ذهن اين پاسداران بي عار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر و يارالبشري نيست که بگويد بالاي چشمش ابروست.


هیچ نظری موجود نیست: