تو آشپزخونه، تو تشنگي نيمهشب تاريك، لحظهاي، صداي ريختن آب سرد تو ليوان رو واقعا ميشنوم.
بارش برف تو راههاي زيبايي كتابخونه ملي. يك لحظه احساس در پيش داشتن شبي آسوده و بيمشغله و پرانگيزه، بعد از كار طولاني روز.
لحظهاي كه با دست تازهشكسته و گچگرفته تو تخت اتاقم دراز ميكشم و كسي كنارم دراز ميكشه، و چون حادثهي ناگهاني ذهنمو از همهي چيزهاي ديگه آزاد كرده، نزديكي تني زيبا و گرم رو در كنار خودم كشف ميكنم، درست تو اون لحظه.
لحظهي دراز كشيدن رو تختم و باز كردن كتاب نوشتههاي وودي آلن كه سر شب از كتابفروشي پر نور شهر خريدم. لحظهاي كه هيچ نگراني مادي و پوچ و احمقانهاي جايي براي حضور در ذهنم نداره.
زندگي آشفته، پرمشغله و بيسامان قلبم رو ديرپاسخ كرده، اما كشف در يك لحظه اتفاق ميافته.
دوس دارم احساساتيتر بشم، دوست دارم بهتر لمس كنم، دوست دارم بيشتر كشف كنم و بيشتر حيرت كنم.
1
اين يادداشت شبانه، اتفاقي با روز تولد بيست و پنج سالگيم همزمان شد.
امروز تو خودم بودم. همكلاسيام كه چند دقيقه پيشتر ترانهاي از انيا رو داده بودن بشنوم، وقتي فهميدن تولدمه گفتن بايد برات آهنگ تولد تولد بذاريم. اما من باز همون ترانه رو گوش دادم.
شب تو راه خونه، افسوس خوردم كه فيلم خيلي خوبي تو سينماها نيست كه مثل شب تولد چند سال پيش ببينم. به كتابفروش سر خيابونمون چهار تا از فيلماي وودي آلن رو سفارش دادم و آرزو كردم دوستم كنكورشو خوب بده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر