۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

بعد از تموم شدن شکوهمند کارا و رفتن مهمونا، چند شبه دیگه ترجیح میدم به جای نوشتن تو وبلاگ مطالعه معماری بکنم.
یعنی از صبح تا چهار و پنح عصر میرم سر کار و با خستگی برمیگردم خونه. اما برای خوندن کتابا و مجله های معماری حسابی نیرو دارم.
انگار کم کم داره اون اتفاق و تغییر بنیادی توم حادث میشه. منظورم یه جور بلندتر شدن و بیشتر پیدا کردن خودمه. اهمیت زیاد ندادن به موضوعاتی که با دیگران آمیخته‌س و نگاه به همه پدیده ها و انسانها از منظر خودم.
.
.
راستی مهمتر از همه چیز.
پاییز نزدیکه!
خدای من
چه هدیه ای از این بهتر.
پاییز و دانشکده زیبامون ...
پاییز و طراحی و ماکت ساختن
پاییز و باز هم بارون.
هر سال اینجور وقتا حس میکنم عمر دوباره‌ای بهم هدیه میشه ...
.
.
وقتی به شکل غیر منتظره ای چند ساعت در نزدیکی آدم زیبا و دوست داشتنی‌ای قرار گرفتم و خیلی بهتر از گذشته با هم بودیم، بیش از هر چیز به این دو اتفاق بزرگ فکر می کردم ... رسیدن پاییز و فرهنگ بزرگ و باشکوهی که دست به کار آفرینشه ... آفرینش معماری ... آفرینش فضای زندگی ... آفرینش زیبایی ... مثل زیبایی دوستم.
این پذیرش پاداش بزرگ شدن و اندیشه کردنم بود.
و هرگز نمی خواستم با بیهوده و بی اندیشه نزدیک کردن خودم به این زیبایی بی نهایت جذاب خدشه ای به این اشتیاق و پذیرش و لبخند وارد کنم.
از اعماق قلبم امیدوارم تا روزها و روزها همون احساس و انگیزه ساختن و آفرینش رو در دل نگه دارم.
همون احساسی که وقتی که چند قدم دورتر ازش راه میرفتم تو دلم بود.

هیچ نظری موجود نیست: