۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

پراکنده
در شبهاي آغاز پاييز!

.
.

شنيدن بعضي ترانه‌هاي قديمي چه احساس نابي به آدم ميده.
مثلا يکي از ترانه‌هاي ويگن که با ضربه آروم يه نت پيانو شروع ميشه و بعدش ...

پس از اين زاري مکن
هوس ياري مکن
تو اي ناکام
دل ديوانه.
با غم ديرينه‌ات
به مزار سينه‌ات
بخواب آرام
دل ديوانه.

.
.

من علاقه اي به شنيدن موسيقيايي که آدم رو تو ملال ببرن ندارم. از اين گذشته مدتيه اصلا ديگه علاقه‌اي به شنيدن شعرا و موسيقيايي که نگاه و زيبايي‌شناسيشون خيلي ازم دوره ندارم. چه اونايي که در برانگيختن احساسات متعالي انساني فقط تا سطح به قر انداختن کمر آدما پيش ميرن، چه اونايي که خودشون رو تو تقدس مشکوک خونابه خوردن سر کوي يار غرق کردن.
اما خوب به‌کارگيري هنرمندانه ابزار هر هنري ميتونه آدم رو به دنياهاي متفاوت نزديک کنه. بعضي از اين ترانه‌هاي قديمي براي من همين کار رو ميکنن. درسته که ترجيح ميدم اشعار و موسيقيايي با نگاه و انديشه نويي بشنوم اما خوب وقتي مثلا ترانه «بردي از يادم» ويگن و دلکش رو ميشنوم واقعا لذت ميبرم. يعني زيبايي اصوات روي احساسم تاثير ميذاره و به اون چنان دنيايي باز نزديک ميشم. ديگه برام مهم نيست که مثلا مضمون شعر اين باشه که «پا به سرم نه، جان به تنم ده». لحن دلکش وقتي شروع ميکنه به خوندن اونچنان احساسم رو درگير ميکنه که ميتونم به کل قطعه دل بدم و از قضا اصلا هم بعد از شنيدن چنين کلمات غمباري تو غم و اندوه نرم.

.
.

براي کسي که به آفرينش فکر ميکنه بيان هنرمندانه مهمترين چيزه. وقتي مهمترين موضوعات بشري رو تکرار و شعارزدگي (مثلا تو يه جايي مثل تلويزيون ما) به کثافت ميکشونه، اونوقت ميشه گفت که نحوه بيان حتي از خود موضوع هم مهمتره!
اين در مورد من موضوع خيلي تعيين کننده‌ايه. يعني فرياد کردن احمقانه و رياکارانه و منفعت طلبانه ارزشها و معنيهاي مثلا زيباي زندگي از هزارن بلندگو که مهمترينشون بلندگوهاي سياسي اجتماعيمونن و کوچکترهاشونم خودمونيم که همون حرفها رو وقتي ميخوايم تو نقش آدم فهميده‌اي بريم براي اين و اون تکرار ميکنيم؛ موجب ميشه که براي من زيباترين حرفها بي معني ترين حرفها باشن!
يعني اگه بهتر بگم فکر ميکنم بهتره گوهر موضوع و زيبايي ملموسش تا جاي ممکن پنهان بشه و ارتباط دور و مبهمي با ساده ترين چيزها برقرار بشه.
در واقع اين ادبيات عصيان بي سر و صداي يه آدمه در برابر بلندگوهايي که آروم آروم همه زيباييها رو تهوع آور ميکنن.

.
.

تو معماري خوب البته برقراري رابط بين کالبد و انديشه خيلي سخته. اما خوب معمولا حاصل کار اگه بتونه با کسي که حضور در فضا رو تجربه ميکنه ارتباطي برقرار کنه، ارتباط کاملا تجريدي و نابیه. ارتباطي که غير مستقيم احساسي از فضا يا احساسي از انديشه مبهمي به شخص ميده.
خوب شاید به همین خاطر من امروز خيلي خوشحالم. چون حس ميکنم براي اولين بار تو عمر معماريم يه کم تو اين کار پيش رفتم. تو پروژه‌اي به نام «خانه من و آنکه دوستش دارم» براي اولين بار تونستم واقعا فرمها و فضاهامو از انديشه هايي که در اين باره داشتم پديد بيارم. البته ما با معماري خيلي بيگانه ايم و شايد اکثرا انتظار معنا از معماري نداريم. اما دست کم ميشه آدمهاي ناآشنا با معماري رو اينطور قانع کرد که اينگونه معماري‌اي دست به خلق فضاهاي جديدي ميزنه که ميون اين همه فضاي خسته کننده و تکراري و فکر نشده تجربه فضايي جديد و لذت بخشي رو موجب ميشه.

.
.

چند شب پيش شب اول اجراي نمايش «شب هزار و يکم» بيضايي رفتم و اين اثر ديدني استاد رو ديدم. ميتونم بگم براي مني که با تئاتر بر عکس سينما خيلي سخت ارتباط برقرار ميکنم، پرده دوم واقعا تکون دهنده بود. بيش از همه هم به خاطر ادبيات بيش از حد غني و استفاده تکان دهنده‌ش از امکانات مديوم تئاتر.
ديدن اين نمايش باعث شد انرژيم براي ديدن نمايش بيشتر بشه و برم نمايش «خرسهاي پاندا» رو که کتابش رو هم خونده بودم و اين همه محبوب همه‌س ببينم.
نميدونم موقع خوندن کتاب يه کم احساس کردم آروم آروم انتهاي اثر يه کم به شعارزدگي پهلو ميزنه اما ادبيات اثر تو ذوقم نزده بود. اما واي وقتي کلمات بيش از حد پر مفهوم نمايش با لحن شعاري بازيگراي به نظر من ناوارد ترکيب شدن ديگه يه معجوني شد که فقط منتظر تموم شدن نمايش بودم!
آخه يعني چي يکي اينقدر صريح بگه «چه احساسي داري؟» و اون يکيم يه کاره بگه «حس ميکنم دارم به کمال ميرسم»!
من از مضمون اين نمايش خيلي خوشم مي ياد اما وقتي شخصيتهاش دويست بار اين جمله رو - که شايد يک بار هم نمي بايست به زبون بياد - تکرار ميکنن که «سعي کن صداي سکوت رو بشنوي» من يکي ديگه نمي تونم باهاش ارتباط برقرار کنم.
از ديد من شايد تا همون پرده دوم سوم نمايش که شخصيتها از دست کسايي که پشت در بودن خودشون رو تو بسترشون پنهان کردن و فرياد زدن «ما اينجا نيستم ... ما هيچ جا نيستيم» براي ايجاد احساس و انديشه نابي در تماشاگرا کافي بود! ديگه اين همه انديشه و اين همه حرف پرمعني و اين همه تکرار کلمات سنگين زيبايي اثري به اين خوبي رو حتي با اجراي روي صحنه بديعش خدشه‌دار کرده.

.
.

امشب خيلي پراکنده نوشتم. قصد نداشتم حرف خاصي بزنم. فقط پيشنهاد ميکنم برين و نمايش بيضايي رو ببينيد.
راستي يه چيز ديگه‌م بگم. نميدونين با ديدن خود بيضايي بعد از نمايش چقدر شاد شدم و نيرو گرفتم. توضيحش سخته. ولي اين آدم از اون آدماييه که اونقدر استوار و اندشيمند و سخت کوش بوده که ديدنش هم بهم نيرو و انگيزه زندگي کردن و آفرينش ميده.
وقتي نمايش تموم شد اول نيومد رو صحنه. اما دست زدن تماشاگرا تموم نميشد و عاقبت اومد. با همون موهاي سفيد و صورت پرانرژيش. صداي کف زدن دو برابر شد. اصلا نميخواستيم دست زدنمون رو تموم کنيم ... ديگه واقعا دستاي من يکي که درد گرفته بود.
اما براي آدمي که بسيار بيش از امثال ماها و هزاران هنرمند پرآوازه اطرافش انديشمند و سخت کوش بوده و هميشه بسيار بيشتر از هم رده‌هاش معاصر و تکون دهنده بوده؛ براي آدمي که موهاش به خاطر رنجهايي که بهش تحميل شده تا نتونه انديشه کنه و فعاليت بکنه سفيد شده، بيش از اينها بايد دست زد.
برين نمايششو ببينين. نمايشي که بدون اينکه علني باشه بيش از حد معاصره. نمايشي که بدون اينکه زبان و ادبياتش حال آدم رو بهم بزنه بهمون ميگه که هر آدمي تو هر فضاي استبدادي هم بايد انديشه کنه.
نميدونم چرا وقتي اينو شنيدم ياد اين ماجراي جالب افتادم که خيل عظيمي از آدمهاي اطرافمون با دلايل خيلي منطقي ميخوان برن کشوراي اروپايي و آمريکايي. (اشتباه نشه! من هم کاملا به آدمها حق ميدم که اين کار رو بکنن هم هرگز احساسات رقيق ناسيوناليستي ندارم. اين موضوع بحث مفصل و جالبيه که اگه فرصت کنم يه بار در موردش مينويسم.)
برين نمايششو ببينين.
سالن چارسوي تئاتر شهر ، ساعت پنج و نيم ، قيمت بليط سه هزار تومن!



هیچ نظری موجود نیست: