۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

دو شبه که تا صبح بيدار مي مونم. امشبم فکر کنم تا نزديکاي صبح بايد کار کنم. ديگه چشام به زور باز ميمونه.
ولي اگه نتيجه کارا تو ذوقم نزنه اصلا احساس بدي ندارم.
مگه چيزي بهتر از کار کردن تنهايي آدم تو اين دنياي خنده‌دار پيدا ميشه؟
تو خونه ساکت و تاريک نيمه شب منم و اتاق روشن و راديوم. منم و تنهايي و نبرد با خستگي. منم و برنامه ريزي بيش از حد بحراني و دقيق زمان و کارا. منم و پشه‌هايي که مدام دور سرم ميچرخن و از تنهايي درم مي‌يارن!

هیچ نظری موجود نیست: