۱۳۸۲ مرداد ۲۰, دوشنبه

خيلي وقتا احساس مي کنم که من ادامه پدرمم!
يا اينکه بايد ادامه پدرم باشم.
احساس مي کنم نبايد از اين تک‌افتاده‌گيا و دلتنگيا رنج زيادي ببرم و بايد از فرصت چنين تداومي خوشحال باشم.
من با فرهنگ و انديشه اون بار اومدم. اما در خلال اين سالهاي آخر و همچنين سالهايي که از زندگيم باقي مونده، اون و انديشه‌هاشو، اون و زندگيشو از نگاه خودم و در خودم اصلاح ميکنم.
اين بستري که من توش زاده و بزرگ شدم به من رنگ و بوي خاص خودم رو داده. خوب هر کس رنگ بوي خاص خودش رو پيدا ميکنه. من هم به اين رنگ و بو دلبستگي آميخته با رنجي دارم. شايد همين رنگ و بو منو ميون ديگران منزوي و تنها مي کنه. گاهي وقتا که بدجوري ميون جمع کثيري از آدماي شبيه به هم اطرافم تنها مي مونم به اين موضوع فکر ميکنم. اما هرگز به اين خاطر از پدرم گله مند نميشم. تازه گاهي هم حس خاصي تو وجودم مي‌ياد ... يه انگيزه و شوق نسبت به خودم و اين راهي که ميتونم طي کنم، نسبت به «فرهنگ»، نسبت به اين اسمم که خيلي دوسش دارم ...
.
.
.
من ادامه پدرم هستم. اما در گذر از پدرم، در برابرم دره عميقي هست. قطعا پدرم هم با اين دره مواجه بوده اما زياد توان خطر کردن نداشته و تو همون دامنه‌هاي کم شيب دره مقيم شده. اما من که نبايد همين جا بمونم؟ من فرصت دست و پازدنهاي زيادي دارم.
اما تلخ اينجاس که خود اين دره عميقي که در برابر منه، باعث مي شه که ديگه نتونم خيلي از پدرم کمک بگيرم. من از اون آغاز شدم ولي تو اين سرگرداني و انزوا ديگه خودم بايد راه خودمو پيدا کنم.
.
.
.
بابام عصرا خونه بند نميشه. اگه هيچ کاريم نداشته باشه عصر ميره بيرون و زود اومدنش ميشه ساعت ده شب!! يه روز عصر که داشت ميرفت بيرون گفتم : بابا باهات بيام؟ اونم گفت : بيا.
مدتيه بابام عصرا ميره تو يه پارکي ميشينه و يکي دو تا کتاب با خودش ميبره و اونجا ميخونه. دوستشم که دختريه که از چند سال پيش با هم آشنا شدن به خاطر غلبه بر افسردگي شديد و کم کردن قرصاي فراوونش هر روز اونجا پياده روي ميکنه.
.
.
.
من و بابامم يکي دو بار دور پارک راه رفتيم و بعد نشستيم. چون من بودم ديگه بابام کتاباشو باز نکرد. پياده روي دوست بابا خيلي طول کشيد و ما مدت زيادي کنار هم نشستيم. من برعکس برادرم اصلا اهل بحث و جدل در مورد عقايد و مشکلاتم نيستم. بيشتر اوقات با وجود اينکه تو دلم کلي سوال از پدرم دارم حرف خاصي بهش نميزنم. شايدم به شکل غم انگيزي فهميدم که ديگه اين خودمم که بايد فکري براي خودم بکنم.
ولي ميون صحبتا آخرش يه جايي حرفي رو که خيلي وقت بود تو دلم مونده بود گفتم :
- بابا من اينقدر از انديشه‌هاي تو الهام گرفتم، اما حالا به شکل وحشتناکي دارم بي‌اخلاق و بي آرمان ميشم، ديگه خيلي از قطعيتا برام واژگون شده ... فقط اين ميون موندم که تو چطور اينقدر اخلاقي و آرماني موندي؟
بابام يه کم باهام حرف زد ... تا اينکه دوستمون اومد و با هم رفتيم تو يه کافه نشستيم. وقتي از کافه بيرون اومديم هوا ديگه کاملا تاريک شده بود. از هم جدا شديم. من و بابا سوار ماشين خودمون شديم و رفتیم. دوست بابامم سوار ماشين خودش شد و رفت ...
.
.
.
از چند روز پيش که به خاطر کارام پول زيادي درآوردم و از بي اشتياقي تو زندگيم سرگرم خريد و اينا شدم يه موضوع ذهنمو به خودش مشغول کرده. امشب با اين قصد شروع به نوشتن کردم که در مورد اين موضوع عجيب و به شکل دردناک با اهميت بنويسم؛ در مورد پول!!
اما روحيه‌م جوري بود که نوشته‌م بيشتر اداي دين نسبت به پدرم شد!!! براي اينکه هم شباي بعد آمادگي وارد شدن به اون موضوع رو داشته باشم و هم بهتر نسبت به پدرم اداي احترام کرده باشم بخش خاصي از زندگي پدرم رو نقل مي کنم ...
.
.
.
پدرم حدود پونزده بيست سال پيش سردبير يه مجله بود. سردبير که ميگم تو اون زمان وحشتناک اول انقلاب و تو وضع و حال ما يعني اين که با انگيزه فراوان تمام کاراي يه مجله رو به دوش مي‌کشيد. تو اون سالهايي که اونقدر اوضاع همه چي درهم و مغشوش و صد البته بسته بود که تنها مجلات ادبي يعني «آدينه» و «دنياي سخن» با هزار بدبختي چند ماه يه بار در مي‌يومدن، پدرم يه تنه از تو يه شهرستان کوچيک مجله‌شو منتشر کرد.
من زمان انتشار اولين شماره رو يادم نيست اما از مامان شنيدم که بابا به خاطر خريدن ماشين تايپي که بتونه باهاش مطالبشو تايپ کنه، تنها فرش خونه‌مون رو فروخته بود.
پدرم شماره اول و دوم مجله رو تو همون شهرستان منتشر کرد و براي شماره سوم دفترشو تو تهران آماده کرد. وقتي شماره سوم با سر و شکل خيلي بهتر و با عکس اخوان ثالث بزرگوار رو جلدش دراومد ظرف چند روز همه‌ش فروخته شد. اونقدر استقبال از مجله غيرمنتظره بود که براي خود ما فقط دو جلد از مجله باقي موند. اين دو جلد هم تو طول اين سالها عاقبت از کفمون رفت. (اين موضوع هميشه من و پدرمو خيلي ناراحت مي کنه)
باباي بيچاره من با کلي شوق و انگيزه تمام مطالب شماره بعد رو آماده کرد که وزارت ارشاد بهش مجوز خريد کاغذ نداد. تو اون سالها کاغذ چيز خيلي نايابي بود و اصلا نميشد رو خريد آزادش حساب کرد. اينجوري شد كه تمام تلاشها و رنجهاي بابام به باد رفت. انگار يکي از مسؤولاي ارشاد به بابام گفته بود : آخه تو چطوري تو ماه بهمن مجله منتشر کردي و يه تبريک کوچيکم براي پيروزي انقلاب ننوشتي؟ ... وانگهي اين اسمه که مجله تو داره؟ ... منظورت چيه؟
پدرم ناچار اون کار رو رها کرد. بعد از يکي دو سال بيکاري و به خاطر مشکلات مالي و مشکلات خانوادگي ناشي از اون ناچار شد بره تو کاري که هيچ علاقه‌اي بهش نداشت. باباي من ... باباي بيچاره من ... مدير عامل يه شرکت تجاري!
يادمه اون زمان که بچه بودم از بابام مي‌پرسيدم اين اسم مجله رو چرا انتخاب کردي که اين همه‌م بهش بند مي‌کنن؟
.
.
.
حالا که به سرنوشت دردناک مجله و دردناکتر از اون سرنوشت تلخ پدري که به خاطر دغدغه‌هاي هميشگي مالي هيچ وقت نتونسته به کارا و زندگياي مورد علاقه‌ش بپردازه فکر مي کنم، حالا که مي‌بينم پدرم عصراي دلتنگيشو ميره تو پارک و کتاب ميخونه، مي‌فهمم که اسم مجله از قضا خيلي هم به جا و دوست داشتني بوده ... آخه اسم مجله پدرم «تلخ» بود.

هیچ نظری موجود نیست: