۱۳۸۲ شهریور ۳, دوشنبه

چند وقت پيش بعد از مدتها با دوستم رامين قرار گذاشتم و رفتيم قدم زني شبانه. براي خوردن شام هم رفتيم يه رستوران شيک و پيک که پر از آدماي شيک و پيک تر بود!
با روحيه خيلي خوبي با هم حرف مي زديم و شوخي ميکرديم : در مورد آدمهاي گذشته حرف مي زديم و آدمهاي جديد رو به هم پيشنهاد مي داديم!!
اين موضوع خيلي طبيعيه که هر پسري دختراي خاصي براش جذاب باشن و هر دختري هم پسراي خاصي. موضوع رو بيخودي پيچيده نميکنم. تو فضايي که ما هستيم بيشتر مواقع اين برخورد نگاهي ما آدمها با همديگه‌س که جذابيت و اشتياقي خلق ميکنه. زيبايي خاصي تو يه آدم که بخشي از نقاط احساسيمون رو تحريک ميکنه.
البته اينو بگم که من حالم از اين موضوع بهم ميخوره که رو اين جور چيزي اسم عشق بذاريم و در مدحش کلي قصيده سرايي کنيم و تمام زندگيو و معانيشو معطوفش کنيم. گرچه هنوزم که هنوزه انديشمندامونم تو خم همون کوچه به يک نظر دل باختن و اينان ...
اما اينجا چيز ديگه‌اي مورد توجهمه. چیزی که اون شب تو رستوران به فکرم انداخت. وقتي به آدمهايي که تو زاويه نگاهم قرار ميگرفتن فکر کردم، با خودم گفتم ببين چقدر آدمايي که برام جذابن دگرگون شدن. زيبايي که توجه منو به خودش جلب ميکرد بيش از حد مادي و جسماني شده بود.

اين نوشته رو بايد ادامه بدم ...

هیچ نظری موجود نیست: