۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

سلام .... جان!
امروز عصر با نامه کوتاهت خيلي خوشحالم کردي.
.
.
نشسته بودم پشت کامپيوتر و داشتم هنرستاني رو که طراحي کرده بودم اصلاح ميکردم. مجبور شدم کتابخونه‌اي رو که ترم قبل بدون فکر گذاشته بودم رو سالن نمايش به خاطر سنگين شدن سازه سقف سالن جابه جا کنم و اين جابه جايي باعث ميشد که نماي اصلي طرحم حسابي خراب بشه. يه کم که حالم گرفته شد گفتم برم چند لحظه به اينترنت وصل بشم.
.
.
البته امروز روز خوبي بود. يعني خبر خاصي نبود ها، ولي احساس شادي کمرنگ و بي‌دليلي تو دلم بود.
راستي تو اصلا واليبال نگاه مي کني؟
من امروز واليبالي رو که خيلي برام مهم بود نگاه مي کردم و آهنگ «بردي از يادم» ويگن و دلکش رو که واقعا تکون دهنده‌س با صداي بلند گوش ميدادم و سرشار ميشدم ... و خوب آخرشم تيمم تو ست پنجم برنده شد و خوشبختانه مثل ديروز حالم گرفته نشد.
اين احساس مبهم شادي و لذت بي حد از شنيدن اين آهنگ اونقدر بهم قدرت داد که وقتي دوستي که زماني خيلي روش حساب ميکردم بعد از ماهها بهم زنگ زد و فقط يه مشکل کاريشو باهام برطرف کرد هيچ مهم نبود برام. ديگه اونقدر اهميتي براي اونو دوستيمون قايل نبودم که بخوام ناراحت بشم ... هر چي شد شد. اين اتفاق فقط باعث شد يه دور ديگه اون آهنگ رو بشنوم.
.
.
ميدوني امروز نامه کوتاه تو منو خيلي خوشحال کرد.
وقتي وصل شدم به اينترنت و مسنجر رو باز کردم مثل بيشتر اوقات پيغامي نبود و فقط گقت که يه نامه برام اومده. خيلي وقته که عادت کردم بعد از گذشتن از دو سه تا لينک ياهو، با ديدن نامه بي ربط يه شرکت خارجي يا فوروارد مسخره اي از کسايي که حوصله و تواني بيش از زدن دگمه فوروارد براي دوستاشون ندارن، يخ کنم.
اما وقتي بعد از مدتها دوباره اسم تو رو ديدم که بالاي نامه هاي قبلي و تو زمينه سفيد اومده بود خيلي خوشحال شدم. موضوعش رو هم ننوشته بودي و اين جذاب ترش مي کرد ...
ازت ممنونم که امروز اينقد خوشحالم کردي ...
واقعا بعضي وقتا منو خيلي مديون خودت ميکني ... اين که تازه خيلي کوچيک بود. اون شب هم که مثل يه نور به شبم تابيدي و رفتي اونقدر تکون خورده بودم که اون شعرواره رو نوشتم.
.
.
گفته بودي که نوشته آخرم به شکل وحشتناکي عاليه. اين جمله برام خيلي خوشحال کننده‌س!! به خصوص وقتي گوينده‌ش تو باشي.
راستي آخر نامه يه چيزي برات بگم.
حتما ماجراي آرش کمانگير رو شنيدي که انگار براي تعيين کردن مرز کشورش «جان خود در تير کرد» و تا توان داشت کمان رو کشيد و تير رو تا دوردستها پرتاب کرد و بر زمين افتاد.
گاهي بعضي نوشته هام ياد اين ماجرا ميندازنم. تو شرايط روحي خاصيم و انگار بخشي از جونم تو نوشته‌هام حک ميشه. انگار اينجور وقتا نوشته هام خوندني تر ميشن.
ولي نميدونم چرا معمولان اينجور وقتا پيغامگير وبلاگم کار نميکنه و حرفهاي دوست داشتني دوستام کمکم نميکنه ... آخه ميدوني وقتي کسي اينجور چيزايي مي نويسه يه هم احساسي، يه نقد، يه حرف يا هر چيزي از ديگران خيلي براش دلپذيره. کمکش ميکنه و بهش قدرت ميده. شايد براي اين هم بود که امروز نامه‌ت خيلي خوشحالم کرد.
.
.
از اين دوردست بعيد برات آرزوي شادي و زندگي مي کنم.
فرهنگ

هیچ نظری موجود نیست: