اين نوشته صرفا طنز است نه چيز ديگر!
.
.
مدتيه خواسته يا ناخواسته افتادم تو اين روحيه که به شيوه خاصي بنويسم و حرف بزنم.
زيباترين و پذيرفته شده ترين چيزهايي رو که گاهي به نظرم آلوده شدن و گنديدن، ويران ميکنم و در زيبايي فقدانشون داد سخن ميدم! به اين اميد که مثلا اينجوري زيبايي جديدي در وجود ميياد!
گاهي فکر مي کنم اين انديشه هام راه به هيچ دهي نميبرن، گاهيم ميگم در پس همه اين خراب کردنها اميد زايش زيبايي نويي هست. به قول کافکا تا چيزي به تمامي ويران نشه چيزي نميتونه ساخته بشه! (البته اگه راستشو بخواين من اين جمله رو دوست ندارم!)
اينا شايد صرفا دلتنگيا و کج فهميا و ديوانگياي من باشه. نميدونم. با اين جور نوشتن ديگه گاهي خودمم به هويت خودم شک مي کنم!!
حالا ميخواين آخرين شاهکار ذهن خلاق من رو بخونين؟!!
منتظرتون نميذارم :
عشق نورزيدن بسيار زيباتر از عشق ورزيدنه.
.
.
اگه بخوام يه کم جديتر حرف بزنم طبعا بايد بيام و واژه هاي اين جمله رو معني کنم. بگم منظورم چه کاربرديشون بوده. عشق کدوم کوفته و زيبايي چه چيزيه.
اما الان اصلا وقت و توان اين کار رو ندارم! (يکي نيس بگه پس براي چي شروع کردي به نوشتن!)
اما اگه خيلي ساده بگم، گاهي با خودم فکر ميکنم و ميگم که هميشه همين که اسم عشق به ذهن و زبونمون مياد (که تازه من معمولا به زبونشم نمييارم) هزار تا گند و کثافت رو هم وارد زندگيا و رابطههامون ميکنيم. يکي دندونا و چنگاشو براي به چنگ انداختن تيز ميکنه و يکي لنگشو براي جفتک انداختن حاضر ميکنه! آخه معامله سرنوشت سازي در ميونه. هيچ کس حاضر نيست ضرر کنه!
تازه از اين نظربازياي متعالي گذشته، تمام حواس و وجدان و فکر و ذکرمون رو معطوف ميکنيم به يه تحفه ديگه مثل خودمون و از عالم و آدم غافل ميشيم.
مثلا ممکنه مادرمونو نبينيم که از صبح تا عصر سر کار بوده و تا نيمه شب جلو ظرفشويي مرغ پاک ميکرده و غذا درست ميکرده و ظرف ميشسته، اما تمام ذهنمون مشغول اين باشه که به فلاني زنگ بزنم يا نه و به هزار شکل نتيجه گيزي کنيم که : آه! من همينک سرشار از عشقم و بزرگوارانه از بديهاي محبوبم درميگذرم و باز بهش زنگ ميزنم!
يا مثلا تو سينما وقتي يه فيلم معمولي – به هر دليلي سياسي هم که باشه – از بيعدالتي و کاردي که به استخون آدمهايي تو همين نزديکي ما ميرسه حرف ميزنه و تو صحنه آخرش برجاي بلند و زيباي ما معماراي هنرمند رو نشون ميده و صداي ناله بچهاي رو هم روش ميذاره، مي تونيم بعد از اينکه تو تمام طول فيلم خودمون رو انداخته بوديم رو سينه محبوبمون و با نوازشاي اون آه و اوه ميکرديم، با شنيدن صداي بچه بگيم : آخ! من عاشق بچهم!
.
.
امشب چهم شده نميدونم!
من در حدي نيستم که بخوام واژهاي رو تعريف کنم يا مرزي بين دو تا واژه بذارم که هرکسي با شنيدن اونا چيز خاصي به ذهنش ميياد و جور خاصي تفکيکشون ميکنه.
اما خودم شخصا گاهي حس ميکنم واژه دوست داشتن خيلي زيباتر از واژه عشق ورزيدنه!
من در اين دوست داشتن بيشترين خواستنها و زيباترين تصاوير رو هم ميتونم ببينم. با اين اميد که زشتيهاي عشق ورزيدن ما واردش نشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر