که گفته است که من تنهايم؟
که گفته است که من نااميدم از مهرباني و زيبايي؟
که گفته است که بودنم در تصاحب اين و آن است؟
.
.
آنان را که انسانيتي نيست
رها کردن
و آنان را که استواري زمين و آسمانند
از پشت پنجره نگريستن
از پس هواي مهآلود و باراني بوسه فرستادن
در فراسوهاي زمان و بدنهاي زيباشان
در آغوش کشيدن.
من با ديدن تو تنها نيستم.
من با بودن تو تنها نيستم.
من با خود تنها نيستم ...
.
.
مي آيي و نوري به زندگيم ميتابي و باز ميروي ...
مي آيي و دلتنگيم آب مي شود
مي آيي
و چراغي است در قلبت که ميبينمش
و نغمه اي بر لبان بستهات که ميشنوم
و ناگاه که مي روي
مرا تنها خيال اين چراغ و نغمه است در سر ...
.
.
مي روي تا سپيده دم به سجده روي زندگيت را ...
مي روي و رفتنت را رنجيم نيست
من و تو
خواهيم زيست
و نوري
در اين مکان نامتناهي
در اين زمان غريب
تمامي مهربانان را به هم مي پيوندد ...
.
.
زير نور مهتاب
به تو خواهم پيوست
به اميد و توکل
به رها کردن و رهايي
به کوشيدن و خستگي
به شادي و شاد کردن
به زيستن و باز زيستن ...
تقديم به يکي دو دوست زيبا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر