بدخوابي
نگارش سوم
اومدم تو اتاق خواب و خودمو انداختم رو تخت. سارا يكي دو دقيقه بعد در رو باز كرد و اومد سمت من. چراغ خواب رو ميز پاتختي رو روشن كرد. نور چراغ افتاد تو چشمم. چند لحظه نگاهم كرد و گفت: «فردا برات توضيح ميدم. الان نميتونم.» اومد موهامو نوازش كنه كه دستش رو كنار زدم و پتو رو كشيدم رو سرم. از زير پتو گفتم: «شب به خير.» انگار چند لحظه بعد چراغ رو خاموش كرد. بعد دراز كشيدنش رو رو تخت حس كردم.
نميدونم چند سالم بود. افتاده بودم رو تختم و بغضم گرفته بود. يادم نمياومد چي شده بود. اما يادم اومد يه بار بابا بهم گفته بود: «تا چيزي بهت ميگيم و دعوات ميكنيم، نرو رو تختت گريه و زاري.» و من هر بار كه از چيزي ناراحت ميشدم بعض ميكردم، ميافتادم رو تختم و يادآوري حرف بابا آزارم ميداد.
نيمه شب بيدار شدم. هوا سرد بود. گلوم درد ميكرد و نميتونستم آب دهنمو قورت بدم. انگار كه حرفهاي شب يادم رفته باشه، گفتم: «سارا! يه ليوان آب برام ميياري؟» سرمو رو تخت چرخوندم ببينم بيداره يا نه، كه ديدم تو تختش نيست. يه لحظه نگران شدم اما خيس عرق بودم و نميتونستم از زير پتو دربيام. به خودم گفتم حتماً چند لحظه ديگه ميآد و باز خوابم برد.
رو صندلي عقب يه مينيبوس، كنار شيشه نشسته بودم. رو صندلي كناريم دو تا كيسهي ميوه بود كه مادرم خريده بود. مسافراي زيادي كه وايساده بودن با عصبانيت صندلي خالي رو نگاه ميكردن. از پشت شيشه، تو راستهي شلوغ بازار، چشمم رو دنبال مامان ميگردوندم. راننده سوار شد. با عصبانيت به مسافرايي كه رو موتور بغل فرمون نشسته بودن چيزي گفت و اونام بلند شدن وايسادن. ماشين رو روشن كرد. مامان هنوز نيومده بود. راننده رو صدا كردم اما صدامو نشنيد. ميخواستم خريداي مامان رو بردارم و پياده شم. اما نميشد از وسط مسافرايي كه وايساده بودن گذشت. تازه اگه پياده ميشدم مامان مجبور ميشد بعد يه عالمه خريد كلي تو صف مينيبوس بعدي وايسه.
انگار كه يه دفعه نيرو گرفته باشم و تنم گرم شده باشه، پتو رو كنار زدم و كورمال كورمال تا آشپزخونه رفتم. در يخچال رو باز كردم اما پارچ آب نبود. سارا از پشت سر صدام كرد. برگشتم و ديدمش. يه ليوان آب برام ريخت و گفت: «بيا اين آب رو بخور و ساراتو ببخش» . ليوان آب رو گرفتم و سر كشيدم. گلوم باز شد. دستامو باز كردم تا بغلش كنم كه ليوان از دستم افتاد و شكست.
از صداي شكستن ليوان پريدم. اتاق تاريك بود و من هنوز تشنه بودم. جاي سر سارا رو بالشش مونده بود. نيمخيز شدم و ساعت رو ميز رو نگاه كردم. دلم لرزيد. به خودم گفتم كاش سر شب اون جوري حرف نزده بودم. چند بار صداش كردم اما جوابي نيومد. شايد رفته بود. مونده بودم چه كار كنم. از ترس اينكه مطمئن بشم رفته، نرفتم سراغش. يه بار ديگه بالشش رو نگاه كردم و باز سرمو رو بالش گذاشتم.
دوباره كه نگاه كردم ديگه راسته بازار پيدا نبود. نميدونستم كجام. همه مسافرا پياده شده بودن. راننده گفت: «آقا پسر! آخر خطه. پياده نميشي؟» گفتم: «آقا! مامانم نيومد؟» گفت: «مگه قرار بود مامانت بياد؟ پياده شو تو همين ايستگاه منتظر بمون. حتماً با مينيبوس بعدي ميآد.» كيسههاي خريد مامانو برداشتم و پياده شدم. مينيبوس كه رفت، تازه فهميدم تو اون خيابون هيچ آدمي نيست. كيسهها رو زمين گذاشتم. اگه مامان مياومد و كيسهها رو دستم ميديد حتماً ميگفت: «چرا اينا رو از اون وقت تا حالا دستت گرفتي؟» ميخكوب تو هواي سرد وايسادم. چند دقيقه هيچ صدايي نبود. بعد يكي از پشت سر صدام كرد. برگشتم ببينمش. سارا بود، با لباس خواب بلندش. اومد نزديكم و اشكاي رو صورتمو پاك كرد. گفت: «گريه نكن. مرد كه گريه نميكنه.» گفتم: «من از تنهايي ميترسم.» تو چشمام نگاه كرد. بعد دستهاشو از تنم جدا كرد و از پشت گردنش گردنبندشو باز كرد. گردنبند رو به گردنم بست و سنگ مرمرشو رو سينهم نگه داشت. گفت: «اين براي اينكه بدوني من هيچ وقت تنهات نميگذارم.» سنگ گردنبند رو نگاه كردم، بعد اونو.
اشكامو پاك كردم و پتومو كنار زدم. رفتم تو سالن و صداش كردم. نبود. تو آشپزخونه، تو دستشويي، تو حموم، هيچ جا نبود. مستأصل داد زدم: «سارا!» باز جوابي نيومد. رو كاناپه سالن نشستم. باور نميكردم رفته باشه. يعني به همين سادگي همه چي رو فراموش كرده؟
رفتم سمت اتاق. كشواي ميز تخت رو بيرون كشيدم و وسايلشونو رو زمين ريختم. نبود. رفتم سراغ كمد. اون جا هم نبود. شك كردم كه باز خيالاتي شدم. ديگه كجا ميتونست باشه؟ ياد كابينت خرت و پرتاي آشپزخونه افتادم. خرت و پرتاي گنده رو كه انداختم بيرون، ته قفسه برق سنگ گردنبند رو ديدم. گردنبند رو كه كشيدم بيرون و تو دستم گرفتم، انگار ساراي اولين ديدارمون يادم اومد. چقدر دوست داشتني بود.
گردنبند رو بلند كردم و برگشتم تو اتاق. سارا سر جاش خوابيده بود و پتو رو كشيده بود رو خودش. رفتم پاي تخت، كنارش نشستم. گفتم: «كجا بودي؟ خيلي دنبالت گشتم.» گفت: «خوابم نميبرد. رفتم تو مهتابي.» گردنبند رو نشونش دادم و گفتم: «اينو گم كرده بودم.» چشماي قرمزش باز شد و خنديد. پتوشو بلند كردم و تو يه ذره جاي گوشه تخت خودمو زير پتوش جا كردم. تنش گرم بود.