۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

شبانه

همسر عزیزم بیش از دو هفته‌س که ایرانه و سه چهار روز دیگه برمی‌گرده.
ساعت سه نیمه شبه و من تنها تو خونه مون خوابم نمی‌بره.
یه لحظه به نظرم عجیب رسید: من، تنها، اینجای دنیا، تو یه خونه‌ی تاریک. ذهنمم خیلی فعال شده بود و خوابم نمی برد.
بعد به خودم گفتم این یه لحظه مهمه. حتما که مجبور نیستم بخوابم. به خصوص که فردا نباید برم سر کار با اون رییس دوست داشتنیم! به قول شلدون این سارکاسموس بود!

اتفاقی گذارم به بلاگم افتاد و خوندن معدود یادداشتای چند سال گذشته سحرم کرد! فکر کن تولد بیست و پنج سالگیم. فکر کن اگه الان اون سنی بودم چقدر خوشحال بودم. این مهم نبود زیاد واسه‌م. مهمتر این بود که چقدر روحیات و دغدغه‌ها، حال و هواها و حتی اتفاقات از یادم رفته. خوندنشون خیلی خوب بود.

در نتبجه حالا فقط ثبت حال و احوال میکنم بعد از این همه ننوشتن.
همسر عزیزم نیست. تنهایی رو نشد خیلی خوش باشم. گاهی کمی دلگیری و دمغی از بی پیوندی با این جامعه بود و بدتر از اون خیلی از اوقاتش تحمل دیکتاتور بد اخلاق و افسرده و اعصاب خوردیای کاری. که مثلا همین امشب دیدم خانم م مقاله‌ای رو که براساس کار من بود و من به گریه افتاده بودم تا متن بی سر و تهش رو سر و سامون بدم و مقاله‌ش بکنم به اسم خودش و آقای رییس تو یه ژورنال ایرانی چاپ کرده! بله وقتی آقای رییس اجازه میدن ایشون تزشون رو هم درسته از کار من کپی کنن و من هم مثل احمق‌ها به دستور رییس همه راه و چاه کار رو نشونش میدم اینجوری میشه. حالا مقاله‌ای که برای یه ژورنال معتبر آماده کردم دست آقای رییس گیر کرده. خدا می دونه می‌خواد چه بازی‌ای سرش در بیاره و برای اینکه اسمم رو به حق اول بنویسم چقدر باید اعصاب خوردی داشته باشم. من دو تابستونه دارم رو این زحمت می کشم. برای نوشتن مقدمه‌ش واقعا تمام تابستون قبل وقت گذاشتم. چون واقعا خوندم کارای بقیه رو و نقد کردم و جایگاه کار خودم رو پیدا کردم. حالا همه اینها احتمالا جزو ایده های رییس به حساب می آد. نه که همش مال من بود. اما من بی پیش داوری با کار دیگران دست و پنجه نرم کردم. اما هر بار مجبور بودم بکشم خودمو تا راه خودمو به ایشون بقبولونم. چون از دید ایشون همه چی معلوم بود از اول و بهترین راهها نزد ایشون بود. راهی که من رفتم برای مقابله با یه همچین موجودی این بود که انقدر ملایم بی خبری هاش رو به روش بیارم که بتونم کار رو تو جای درستی پیش ببرم. یادمه اوایل هر بار که به روش می اومد قیافش حسابی می رفت تو هم! تصور کن محیط علمی و نقش استادی رو! چقدر توقف‌ها و درجاهای بیخود به کارم زده شد به خاطر همین روحیه و بی خبری ناشی از اون بماند! خوبیش رو هم بگم. باهوشه. خوش فکره و خوب می نویسه و ادیت میکنه. ولی ...! بگذریم گفتم دیگه!

الان می دیدم تو ایران هم کم شاکی نبودم این آخرها. باید جم و جورش کنم. در ضمن پر رو هم شدم یه کم! می زنن سر کار نابودم می کنن! باید مراقب باشم. مثل اول کارم اینجا. می بینی؟ اینجا دچار ترس از دست دادن کارم و باید به خیلی چیزا تن بدم. به اینکه رییس بی دلیل عصبانی بشه روم، به زیرآب زنی همکارا... . این هم از سنه هم از مهاجر بودن. آدم مجبوره سر کنه خودش رو. بقیه همکارا هم کردن! همینه همه افسرده‌ایم!

کارای خوبی هم کردم این روزا. خیلی سخنرانی گوش دادم تو تد. اگه این سیستم راه اومدن با رییس رو بتونم تاب بیارم، خوبه، یه کم به آدم میدان پیشرفت میده. آسون نیست. ولی خوب حالا کلاس هایی دارم که شروع میشه اکتبر و براش انگیزه دارم. پروژه رسپی کابوسه اما.

راستی مک بوک ایر خریدم و چقدر خوبه. قبل از سفر اسپانیا و واقعا بعد مدتها از یه خرید اینجوری راضیم. فقط کیبورد فارسی الان باهام راه نمی آد!
مامان می آد یه ماه دیگه. عجیبه. خونه هم عوض می کنیم. شلوغه تابستون بدجوری.
اما واقعا باید بیشتر قدر اینجا بودنمون رو بدونم.
راستی دوست دارم اعتماد به نفس و رضایت از خودم رو و زندگی سکسی‌م رو بهبود بدم. گاهی دلم می گیره از اینا.
بعضی از این سخنرانی ها ذهنمو باز کرد نسبت به ارتباط اینها.

خسته شدم. بخوابم کم کم.
یه شب تو سال هشتاد و شش، هفت سال پیش، نوشتم:

بعضي شب‌ها واقعا دلم مي‌خواهد با اين ليموترش عروسي كنم! كاش مي‌شد پيش هم شب‌هاي آسوده‌تري داشته باشيم و كاش قبلش چند تا كتاب نو خريده باشيم! كاش با هفت هشت ساعت كار روزانه، شب‌ها براي خودمان بماند. 

فکرشو بکن. الان اونجام. ولی کتاب نمی خونم! دوست دارم یه کم برگردم به کمتر مادی بودن‌های جوانی. یه دختره سر کار هست که انگار مال این زمانه‌ی تن و سکس و برونگرایی نیست. انگار کمی از من خوشش می‌آد. اتفاق جدیدی بود اینجا. دیروز که یه نامه ازش گرفتم گفتم اینها نشانه‌س. یه کم عوض کن خودتو. معنوی تر شادتر و قوی تر باش اما خودتو در معرض دید دیگران هم بگذار. فعال باش. همسر عزیزت رو هم محکم بغل کن وقتی اومد! نمیشه که از درون مرده باشی و بعد از شهر انتظار پذیرش داشته باشی. همه ش با هم درست میشه وقتی با تمام قلب زندگی کنی!

۲ نظر:

سحر دانشگاه هنر گفت...

از دورها سلام به فرهنگ
اتفاقی رسیدم به اینجا
چه خوشحالم که رسیدی به جاهای خوب، گرچه خوب هم نسبی است. من نیز به فکر رفتنم. برای همین قضیه رفتن، برای من خوب است.
خیلی وقت بود ننوشته بودم. نوشته هایت انگیزه ای شد برای نوشتن دوباره ام. و جمله آن همکارت که از تو شاید خوشش می آید چه عالی بود، انگار یه کسی باید این چیزها را به من می گفت. شاید تو وسیله ای بودی که جمله او را در این سر دنیا برسانی به من.

ناشناس گفت...

جالبه بعد از این همه سال یهو آدرس وبلاگت یادم اومد. چه روزایی بود اون موقع که تو وبلاگها شبانه روز میگشتم با همتون زندگی میکردم. پیر شدم. هرجا هستی خوش باشی جناب فرهنگ