
يه دوربين خوب خريدم.
يه دوربين خوب كه ميتونم باهاش چيزاي كوچيك رو از نزديك ببينم.
راستي راستي تو دنيايي كه چيزاي بزرگش خيلي ساده فرو ميريزن، تو دنيايي كه هيچ چشم انداز زيباييش چند لحظه بيشتر زنده نميمونه؛ خيلي خوبه كه آدم چيزاي كوچيك و بي اهيمت رو از نزديك، از فاصله يك سانتيمتري، ببينه.
اينجوري شايد براي يه لحظه توشون چيز ديگهاي ببينه. چيزي كه وقتي از دور، تو انبوه اتفاقات و چيزها، نگاهشون ميكرد نميديدش.
يعني ميدوني چيه، من دلم ميگيره كه بخوام با دوربينم چيزاي دوست داشتني لغزانمو مثلا جاودانه كنم. آخه مگه جاودانگي الكيه.
مثلا من اگه از دوست نازنينم كه اونقدر دوستش داشتم و اونقدر خوب از هم جدا شديم عكس بگيرم چي رو جاودانه كردم. وقتي نميتونيم هيچ چيز باقي موندنياي از دوستيمون باقي بگذاريم يه عكس كوفتي جز اعصاب خورد كردن چه كار مي تونه بكنه؟ وقتي حتي همون بزرگي و زيباييمون هم چند روزي كه ميگذره ناگزير به بياشتياقي اونو و خود كشتن من تبديل ميشه، ديگه اصلا همون بهتر كه آدم همه اينا رو ول كنه و تو اتاق تاريكش تلفن كوچيكش رو از نزديك نگاه كنه.
شايد وقتي اينقدر از نزديك نگاهش كرد زيبايي مجردي توش ببينه، تو تلفني كه اون شب ارتباط نابي رو برقرار كرده بود، حتي تو عرق روي شيشهش بعد از يك ساعت صحبت كردن.
شايد بتونه همه اينها رو فارغ از تقدير نكبتش ببينه كه حتي همون شب زيباي جدايي رو هم به گند ميكشونه.
شايد بتونه آرزو كنه كه يه لحظه اي پيغامي ميياد كه باز چراغهاي تلفن رو روشن ميكنه و همه اين رنجها رو آب ميكنه.