این جا چقدر خاک نشسته؟! خودم کم مینویسم، باز کردن بلاگر هم مکافاتی شده واسم. زندگی آدم بیتأمل چنان بی سر و صدا و نرم نرمک زیر و رو میشه که اصلا متوجهش نمیشه؛ مثل سینماها و فیلمهایی که اون همه دوستشون داشتیم و حالا که سینما آزادی داره ساخته میشه، بیشتر غصه میخوریم و میپرسیم که واسه چه فیلمی، واسه چه جشنوارهی فجری؟
دیگه دریغ از یک فیلم خوب؛ که کارگردان برجستهی کشورمون شده ابوالقاسم طالبی، که حتی تو شبکه خبر هم باهاش میزگرد ترتیب میدن و خودم با گوش خودم شنیدم که ميگفت: سینما دو جوره یا مبتذل، مثل فیلمهای این روزهای سینما یا فیلمهای جشنوارهای، یا ناب، مثل فیلم من.
به کارگردانای دیگه هم توصیه میکرد که هر سال دو سه تا فیلم نسازن و مثل خودش سه چهار سال کار کنن و بعد یه سینمای ناب دربیارن! البته میگفت باید مثل اون خیلی هم کتاب بخونن! میگفت من سینمای ناب رو ساختم، حالا وظیفه مردمه که برن ببیننش و از اون حمایت کنن!
کثافت، حالم رو از کلمهی ناب بهم زد! انقدر با قاطعیت رو فیلم تحفهی خودش اسم سینمای ناب میگذاشت که انگار موضوع خلوص فیلم یه موضوع کمیتپذیره و حالا عقربهی دستگاه سنجش نابی آثار هنری سینمایی، نشون داده که فیلم ایشون به درجه سینمای ناب رسیده!
این جوری شده دیگه. همهشون راست راست تو چشممون نگاه میکنن و دروغ میگن، دروغ معمولیم نه، صد و هشتاد درجه خلاف واقعیت. ما هم فقط خون ميخوریم. به خودمون که نمیتونیم دروغ بگیم.
دیگه نه فیلمی هست تو سینما ببینم، نه کتاب و نه روزنامهای واقعی و نه حتی یه صندلی تو کتابفروشیا واسه نشستن؛ که ممکنه اونجا با یکی دیگه حرف بزنیم.
تازه اگه همینجوری فقط تو خیابونا راه بریم و لباس فروشیا رو نگاه کنیم، ممکنه چهار تا زن و مرد کثافت از قیافه و هیکل دوست دخترمون یه جوری خوششون بیاد یا یه جوری خوششون نیاد و برزین رو سرش و کشون کشون ببرنش و تو زندون یه کاری به سرش دربیارن که مثل اون پزشک بیچاره تو همدان خودشو حلق آویز کنه. اون وقت فکر کن تو میدونای این شهر کثافت با چه اضطرابی با دوست خوشگلت قرار میگذاری.
از همه اینها گذشته نمیدونم این پولهای سرسامآور کجا رفته و میره، که روز به روز اطرافیانمون از بی پولی به فلاکت میافتن و خود ما باید تمام اوقات گرانبار زندگیمون رو به سگ دو زدن واسه پول بگذرونیم.
اونوقت یکی میآد جلو چشم همهمون همه چیز رو برعکس میگه. یا باید سرتو بکوبی به دیوار یا بزنی اونور، از میون پارازیتا، چند لحظه خونهها و خیابونا و بوتیکای زیبای اروپا و آدمهای خوشبختشون رو نگاه کنی یا به صورتها و دستها و پاهای زیبای دخترای معصوم و آزاد فشن تیوی زل بزنی!!!
۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه
پشت فرمان اتومبیل، یکی دو بار این خبر را از رادیو پیام شنیدم که جمعیت مسلمانان در روسیه به پانزده میلیون نفر رسیده است. گوینده خبر با غرور و مسرت اعلام کرد که پیشبینی میشود تا نیمه قرن حاضر مسلمانان نیمی از جمعیت این کشور را به خود اختصاص دهند. ما عجب تکثیر میشویم!
برای روسیه دوستداشتنی دلواپس شدم؛ برای هنرش، برای نویسندگان و شاعرانش، برای کارگردانان سینمایش، و بیشتر از همه برای زنانش، برای رقصهایشان بر روی یخ، برای ورزشهایشان، برای شادیها و سرخوشیهایشان، و برای انگیزهای که مردمش نسبت به بهبود اوضاع کشورشان دارند و میانهای که گویا با حکومتشان، هر چند که نوعی دیکتاتوری است، دارند.
تعدادی از دوستانم این حرفها را نمیفهمند یا توهینآمیز مییابند. ممکن است عدهای از آنان بخواهند به حق از عقیدهشان دفاع کنند و بگویند که این دین هیچ منافاتی با این ها ندارد یا حاصل واقعیاش بهتر از اینهاست و این حرفها. اما گوش من همانقدر از این حرفها پر است که از خبرهای رادیو پیام. بالا بروی، پایین بیایی، همین است. اصلا آیا اگر عقیدهای با عرضهایش در خور اکنون بود، جامع و مانع بود، این همه نمونه تأسفبار از آن در جهان یافت میشد؟ وانگهی گاهی فکر میکنم اگر برخی از این دوستان واقعا نیک سرشت و مهربانم را آزاد بگذارند دوست دارند به یک انقلاب اسلامی دیگر دست بزنند و اصلا متوجه نیستند که نتایج تغییرات اجتماعی لزوماً به آدمهای در دستگیرنده آن مرتبط نیست، که شاید بیشتر به خصوصیات ذاتی الگو و ایدئولوژی تغییر وابسته باشد. ذات تقدسگرا و متعصب یک عقیده، ممتاز دانستن یک فرد یا گروه نسبت به دیگر مردم و تمامیتخواهی آنان، چگونه با برابری و آزادی و حقوق همه انسانها جمع میشود؟ دست کم بگویید عقیده ما آخرین و کاملترین دین خداست اما بهتر است مرزهایی میان آن و اداره اجتماع باشد، و بهتر است کمی عرضهایش را از ذاتش جدا کنیم.
برای روسیه دوستداشتنی دلواپس شدم؛ برای هنرش، برای نویسندگان و شاعرانش، برای کارگردانان سینمایش، و بیشتر از همه برای زنانش، برای رقصهایشان بر روی یخ، برای ورزشهایشان، برای شادیها و سرخوشیهایشان، و برای انگیزهای که مردمش نسبت به بهبود اوضاع کشورشان دارند و میانهای که گویا با حکومتشان، هر چند که نوعی دیکتاتوری است، دارند.
تعدادی از دوستانم این حرفها را نمیفهمند یا توهینآمیز مییابند. ممکن است عدهای از آنان بخواهند به حق از عقیدهشان دفاع کنند و بگویند که این دین هیچ منافاتی با این ها ندارد یا حاصل واقعیاش بهتر از اینهاست و این حرفها. اما گوش من همانقدر از این حرفها پر است که از خبرهای رادیو پیام. بالا بروی، پایین بیایی، همین است. اصلا آیا اگر عقیدهای با عرضهایش در خور اکنون بود، جامع و مانع بود، این همه نمونه تأسفبار از آن در جهان یافت میشد؟ وانگهی گاهی فکر میکنم اگر برخی از این دوستان واقعا نیک سرشت و مهربانم را آزاد بگذارند دوست دارند به یک انقلاب اسلامی دیگر دست بزنند و اصلا متوجه نیستند که نتایج تغییرات اجتماعی لزوماً به آدمهای در دستگیرنده آن مرتبط نیست، که شاید بیشتر به خصوصیات ذاتی الگو و ایدئولوژی تغییر وابسته باشد. ذات تقدسگرا و متعصب یک عقیده، ممتاز دانستن یک فرد یا گروه نسبت به دیگر مردم و تمامیتخواهی آنان، چگونه با برابری و آزادی و حقوق همه انسانها جمع میشود؟ دست کم بگویید عقیده ما آخرین و کاملترین دین خداست اما بهتر است مرزهایی میان آن و اداره اجتماع باشد، و بهتر است کمی عرضهایش را از ذاتش جدا کنیم.
۱۳۸۶ مرداد ۱۲, جمعه
وقتي حرف ميزد، ديدم عينك دودياي كه تازه براش خريدم خط افتاده.
نگاهمو برگردوندم، كه بعد اينكه حتمن خودش از خط افتادن عينك كادوييش دمغ شده، فهميدن منم نارحتش نكنه.
اومد كه دلم از شكننده بودن داشتههامون بگيره، چشمم به گونههاش افتاد و با خودم گفتم ... بايد مراقب باشم يه وقت پوست نرم گونهش زخمي برنداره.
نگاهمو برگردوندم، كه بعد اينكه حتمن خودش از خط افتادن عينك كادوييش دمغ شده، فهميدن منم نارحتش نكنه.
اومد كه دلم از شكننده بودن داشتههامون بگيره، چشمم به گونههاش افتاد و با خودم گفتم ... بايد مراقب باشم يه وقت پوست نرم گونهش زخمي برنداره.
۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه
امروز، تنها چيزهاي خوب خواندن شبانه و به صورت افقي و روي تختِ دو داستان از ماجراهاي شرلوك هولمز با ترجمهي كريم امامي و شنيدنِ اكنونِ موسيقي فيلم «ماهيها عاشق ميشوند» بود.
اين جمله را و نيز همين يكي را كه مينويسم، شكل گرفتن تك به تك حروف در طول سطر توجهم را جلب ميكند.
چند تايي از ويرگولهاي جمله اول را زدم. در مورد استفاده زيادم از ويرگول ترديد دارم.
بعضي روزها براي كار كردن در اتاق محل كارم كوك نيستم، يا ترتيب كارها ناگهان از كوك خارجم ميكند.
چقدر آسودگي شبانه و خواندن كتابي كه با آن شبت جور باشد، و بر خستگي و بيحوصلگيات غلبه كند، لذتبخش است.
بعضي شبها واقعا دلم ميخواهد با اين ليموترش عروسي كنم! كاش ميشد پيش هم شبهاي آسودهتري داشته باشيم و كاش قبلش چند تا كتاب نو خريده باشيم! كاش با هفت هشت ساعت كار روزانه، شبها براي خودمان بماند.
در راه خانه، پشت چراغ قرمز خيابان فتحي شقاقي مخزن آب رادياتور ماشينم تركيد. آن وقت اصلا فكر نميكردم علاوه بر خواندن دو داستان از ماجراهاي شرلوك هولمز با ترجمهي كريم امامي به صورت افقي و روي تخت، توان نوشتن اين يادداشت را هم داشته باشم.
اين جمله را و نيز همين يكي را كه مينويسم، شكل گرفتن تك به تك حروف در طول سطر توجهم را جلب ميكند.
چند تايي از ويرگولهاي جمله اول را زدم. در مورد استفاده زيادم از ويرگول ترديد دارم.
بعضي روزها براي كار كردن در اتاق محل كارم كوك نيستم، يا ترتيب كارها ناگهان از كوك خارجم ميكند.
چقدر آسودگي شبانه و خواندن كتابي كه با آن شبت جور باشد، و بر خستگي و بيحوصلگيات غلبه كند، لذتبخش است.
بعضي شبها واقعا دلم ميخواهد با اين ليموترش عروسي كنم! كاش ميشد پيش هم شبهاي آسودهتري داشته باشيم و كاش قبلش چند تا كتاب نو خريده باشيم! كاش با هفت هشت ساعت كار روزانه، شبها براي خودمان بماند.
در راه خانه، پشت چراغ قرمز خيابان فتحي شقاقي مخزن آب رادياتور ماشينم تركيد. آن وقت اصلا فكر نميكردم علاوه بر خواندن دو داستان از ماجراهاي شرلوك هولمز با ترجمهي كريم امامي به صورت افقي و روي تخت، توان نوشتن اين يادداشت را هم داشته باشم.
۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

تكههايي از يادداشت ابراهيم نبوي،
"فاطمه، ديگر فاطمه نيست."
تو چه می گوئی رئيس؟ تو حرف حسابت چيست؟ تو که دست دختر مردم را می گيری و در حالی که او نمی خواهد سوار ماشين پليس شود و ضجه می کشد، بزور می کشی اش داخل ماشين و بزور در را قفل می کنی و پرتش می کنی گوشه سلول که پدر و مادرش بيايند، با سندی در دست و نگاهی پر از نفرت توی صورتشان و هزار تير زهر آلود که از چشمان برادرش يا شوهرش به سوی تو شليک می شود، از آنها می خواهی که تعهد بدهند که ديگر دخترشان بدحجاب در شهر نمی گردد و پدر با خودش قسم خورده که اگر کليه اش را هم بفروشد، دخترش را از اين جهنم نجات می دهد و می فرستد فرنگ که ديگر گرفتار لجن هايی مثل شما نشود. و آنها هم تعهدشان را می دهند، و تو دخترک را از سلول آزاد می کنی و سعی می کنی پدرانه نصيحتش کنی، همان نصيحت هايی که به دختر خودت می کنی و تا به امروز فايده نکرده است، امشب دخترت از تو خواهد پرسيد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ و تو يک باره بوی لجن پر می شود زير بينی ات. دوباره می پرسد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ تو می پرسی: کدوم لجن ها؟ دخترت می گويد: همين هايی که اون دختره رو بزور سوار ماشين می کردند و اون جيغ می کشيد؟ و تو می مانی که چطور همه اين تصوير را ديده اند؟ تو که کاری نکردی، فقط هلش دادی تو و در را بستی و بردی به مرکز و بعد هم آزادش کردی. دخترت می گويد: بابا! خدائيش تو هم جزو همين لجن هايی؟ تو هم دخترها رو کتک می زنی؟ و تو نگاهش می کنی و به سويش می روی و بغلش می کنی و می گوئی: « بابا! به من می آد که از اين کارها بکنم؟»
رئيس! من که چيزی به دخترت نخواهم گفت، اما تو خجالت نکشيدی که چنين کاری کردی؟ آی برادر جوان خنده روی عزيز! تو از روی دختر کوچک پنج ساله ات شرم نمی کنی که مادری را که می گويد دختر پنج ساله اش در مهد کودک منتظر اوست، در خيابان نگه داشتی و اشکش را درآوردی؟ خدا به آن بزرگی تمام آن بهشتی را که تو با همين طرح مقابله با بدحجابی از دستش دادی، مفت و مجانی در اختيار اين مادر گذاشته بود، ان وقت تو ام القرای اسلام را برايش جهنم می کنی؟ اگر روزی دخترت از تو بپرسد که پول لباسی را که برايش خريدی از کجا آوردی، رويت می شود بگوئی از کتک زدن دختران و مادران و زنانی که هيچ جرمی نداشتند، پول درآوردی. فردا شب هم سعی می کنی در مهمانی حانه عموخان چنان وانمود کنی که تو ديگر در نيروی انتظامی نيستی و منتقل شده ای به وزارت کشور و کار ستادی می کنی. آخر مرد حسابی! جناب سرهنگ! استاد! اين چه پولی است که می گيری؟ پول کتک زدن زنانی که نمی خواهند چنان لباس بپوشند که تا ديروز مجاز بود و امروز نيست؟ پول فحاشی و مزخرف گويی به زنان و دخترانی که توی کت شان نمی رود که وقتی پدرشان و برادرشان و شوهرشان کاری به لباس پوشيدن آنها ندارند، تو برای شان تعيين تکليف کنی؟ اين چه پولی است که با آن قسط خانه را می دهی و اضافه کار می گيری؟ راستی! اسم اضافه کاری که برای اينکه اشک زنان مردم را دربياوری و با يک مشت زن نکبت بدقيافه عقده ای وسط خيابان جلوی کسانی که مثل آدم لباس پوشيدند، بگيری، چيست؟ اضافه کاری برای طرح؟ اضافه کاری برای طرح ۰۰۳ ؟ يا اضافه کاری برای امر به معروف؟
اين سنت سی سال است که هر سال ادامه دارد، هر سال پليس برای اينکه بودجه بيشتری بگيرد، پول تحقير خواهر و مادر و دختر خودش را از مجلس احمقی که می داند با دادن اين پول دختر و خواهرش تحقير خواهد شد، می گيرد و مثل سگ هار به جان مردم می افتد. هر سال يک مشت تاجر فاسد بابت سازماندهی طرح حجاب و خريد بنز و لندکروزر و لباس و عينک ترسناک پورسانت می گيرند و با گرم شدن هوا به جان زنان بيچاره اين مرز و بوم می افتند، تا پس از چند روز يا احتمالا چند هفته، « هاش» خون شان کم شود و صاحبان شان آنها را زنجير کنند و تازه يادشان بيفتد که جنايت و دزدی و شرارت در کشور بيداد می کند و آنها همين يکی را که جذاب ترين نوع مبارزه است، برای جنگيدن انتخاب کرده اند. و واقعا چه لذتی دارد جنگيدن مردی با اسلحه و باتوم و کلاه با زنی که کيف رفتن به محل کار دستش است و دارد باری از روی بارهای مملکت برمی دارد، تا شما حمقا مملکت را کاملا به گه نکشيد. چه افتخار و شهامتی است که چهار مرد به جان يک زن می افتند تا او را به زور سوار ماشين پليس کنند. و چه آزادمردی است صفار هرندی که بخشنامه می کند که روزنامه ها حتی اگر ديدند که دارد ظلمی می شود، حق ندارند کلمه ای از اين جور و بيداد بنويسند. واقعا شرم آور نيست، سگ های هار درنده را به جان زنان و دختران مردم رها می کنيد و سنگ که نه، حتی فرياد زدنی را نيز از ملت دريغ می کنيد؟
آقای سردار احمدی مقدم! هفته ای قبل مصاحبه کرديد و گفتيد که بدحجابی جزو پروژه براندازی نرم است. گفتيد که مواد مخدر و قرص های روانگردان خطرناکند، گفتيد که اشرار و قمه کشان و کسانی که برای نواميس مردم ايجاد مشکل می کنند، خطرناکند، گفتيد مصرف مشروبات الکلی غيرقابل تحمل است. گفتيد و گفتيد و از ميان دهها عامل براندازی، پس از يک هفته تمام نيروی تان را گذاشتيد برای مبارزه با زنان بدحجاب. می دانيد چرا؟ برای اينکه اين کار ظاهر جامعه را زودتر درست می کند و برای نيروهای انتظامی جذاب تر است، پول خوبی هم بابت آن به نيروی انتظامی می دهند، زحمت رفتن به کردستان و خراسان و بلوچستان برای مبارزه با اشرار را ندارد. بگذريم از اينکه در اين مدت اشرار هم از دست شما راحت می شوند، چون مشغول مبارزه مهم تری هستيد. من با شما عهد می کنم که صدای اين سازی که حالا می زنيد بزودی در می آيد، چنان زود و سريع که خودتان زودتر از همه بساط تان را جمع کنيد. ديگر مردم به پليس مانند کسانی که حافظ جان و مال مردم هستند نگاه نمی کنند. شما نه تنها سياست ده ساله گذشته پليس را خراب کرديد، بلکه مانند انسانی عصبی چنان رفتار کرديد که بعدا مجبوريد ده برابر همين باج بدهيد، مجبوريد بدحجابی را ده برابر همين تحمل کنيد.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه
زني به سرعت از جلو ماشينم ميگذره.
نور ماشين نيرو انتظامي تو آينه ميافته.
نميتونم كمكي كنم.
زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.
ميگن ديگه احساس امنيت ميكنه. اصلا هم گير آدماي مسلح وحشي و عقدهاي بددهن و هيز نيفتاده. حتي اگه حرفي بزنه و تو دهنش بزنن، يا دو نفري رو زمين بكشنش تا بندازنش تو يه قفس، بازهم خوشحال ميشه، چون خودش نميفهمه چي واسهس خوبه و يكي بايد بهش بفهمونه. يكي بايد امنيت اخلاقي اسلامي رو تو تنش فرو كنه تا حاليش بشه!
يادمه يكي از دوستام كلي دست و پا ميزد و نگران بود كه بفهمه بالاخره تو اين منابع كتاب و سنت گفتن تا كجاي بدنش بايد پوشيده باشه. خوب عقل آدمي از دريافت اين چيزا ناتوانه.
زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.
اينو گاهي يادمون ميآد. اينو گاهي به يادمون مييارن.
بيش از اينكه از اونا عصباني بشم، از دست مردمي عصباني ميشم كه ميگن "آخه بعضيام ديگه شورشو در آوردن". نميفهمم، بديهيترين حق آدميزاد پاك يادتون رفته، اون وقت واسه كي ميخواين حق قايل بشين؟
چند سال بايد بگذره تا اين كشور از بلاي آدمايي كه سنت و مذهب مغزشونو پوك كرده رها بشه؟
من فكر ميكنم دختري كه اندام زيباشو عريان ميكنه، اما آهسته راه ميره و دلش نميخواد زندگي هيچ كسي رو نابود كنه، از خيليها، از خيليها و خيليها، پاكتره؛ حتي اگه هر شب تو بستر مردي بخوابه، حتي اگه از خيلي چيزا سردرنياره و به خيلي چيزا فكر نكنه؛ كه خود همون خيليها سالها خروارها سرمايهگذاري كردن كه اون آگاه بار نياد.
نور ماشين نيرو انتظامي تو آينه ميافته.
نميتونم كمكي كنم.
زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.
ميگن ديگه احساس امنيت ميكنه. اصلا هم گير آدماي مسلح وحشي و عقدهاي بددهن و هيز نيفتاده. حتي اگه حرفي بزنه و تو دهنش بزنن، يا دو نفري رو زمين بكشنش تا بندازنش تو يه قفس، بازهم خوشحال ميشه، چون خودش نميفهمه چي واسهس خوبه و يكي بايد بهش بفهمونه. يكي بايد امنيت اخلاقي اسلامي رو تو تنش فرو كنه تا حاليش بشه!
يادمه يكي از دوستام كلي دست و پا ميزد و نگران بود كه بفهمه بالاخره تو اين منابع كتاب و سنت گفتن تا كجاي بدنش بايد پوشيده باشه. خوب عقل آدمي از دريافت اين چيزا ناتوانه.
زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.
اينو گاهي يادمون ميآد. اينو گاهي به يادمون مييارن.
بيش از اينكه از اونا عصباني بشم، از دست مردمي عصباني ميشم كه ميگن "آخه بعضيام ديگه شورشو در آوردن". نميفهمم، بديهيترين حق آدميزاد پاك يادتون رفته، اون وقت واسه كي ميخواين حق قايل بشين؟
چند سال بايد بگذره تا اين كشور از بلاي آدمايي كه سنت و مذهب مغزشونو پوك كرده رها بشه؟
من فكر ميكنم دختري كه اندام زيباشو عريان ميكنه، اما آهسته راه ميره و دلش نميخواد زندگي هيچ كسي رو نابود كنه، از خيليها، از خيليها و خيليها، پاكتره؛ حتي اگه هر شب تو بستر مردي بخوابه، حتي اگه از خيلي چيزا سردرنياره و به خيلي چيزا فكر نكنه؛ كه خود همون خيليها سالها خروارها سرمايهگذاري كردن كه اون آگاه بار نياد.
۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه
كم و بيش بيمارم. سعي ميكنم خودمو نبازم.
شام و يه بشقاب بزرگ سالاد، شكلات و چاي گرم.
كامپيوتر رو خاموش ميكنم. «خانوادهي تيبو» رو رو تختم ادامه ميدم.
دوست دارم فقط صفحات عاشقانهي كتاب رو بخونم، پيش از اين كه همهي آدمها و ارتباطها تو تاريكي جنگ جهاني اول فرو برن.
داستان آدمي كه تو جنگها و سياستهاي خيلي بزرگتر از خودش غرق ميشه و عزيزترين كسش رو رنج ميده، غمگينم ميكنه.
ترانهي «مرا ببوس» رو گوش ميدم.
« ... در ميان طوفان
همپيمان با قايقرانها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفانها.
به نيمهشبها دارم با يارم پيمانها
كه برفروزم آتشها در كوهستانها ...»
با زنها نزديكتر شدم، با احساسات عاشقانهي بلندتر و پاكترشون. از اين كه با نگاهي يا نوزاش دستي، قلب پاك زني رو به تپش بندازم و از خود بيخودش كنم، بي اينكه همون لحظه خيال خيانتي تو ذهنم باشه، احساس خوشايندي بهم دست ميده، به خصوص اگه ساعتي كنارش آروم بگيرم. دوست دارم از اون وجود پاك بهرهمند بشم؛ بياموزم؛ كه با ميل مردانهي بيپايان تجربهي عشقهاي نو، با درگير چيزهاي بزرگ شدن، همه چيز رو خراب نكنم، كه هيچ چيز ارزش قلب به تمامي تسخيرشدهي زني رو نداره كه من رو پذيرفته، كه من رو دوست داره.
شام و يه بشقاب بزرگ سالاد، شكلات و چاي گرم.
كامپيوتر رو خاموش ميكنم. «خانوادهي تيبو» رو رو تختم ادامه ميدم.
دوست دارم فقط صفحات عاشقانهي كتاب رو بخونم، پيش از اين كه همهي آدمها و ارتباطها تو تاريكي جنگ جهاني اول فرو برن.
داستان آدمي كه تو جنگها و سياستهاي خيلي بزرگتر از خودش غرق ميشه و عزيزترين كسش رو رنج ميده، غمگينم ميكنه.
ترانهي «مرا ببوس» رو گوش ميدم.
« ... در ميان طوفان
همپيمان با قايقرانها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفانها.
به نيمهشبها دارم با يارم پيمانها
كه برفروزم آتشها در كوهستانها ...»
با زنها نزديكتر شدم، با احساسات عاشقانهي بلندتر و پاكترشون. از اين كه با نگاهي يا نوزاش دستي، قلب پاك زني رو به تپش بندازم و از خود بيخودش كنم، بي اينكه همون لحظه خيال خيانتي تو ذهنم باشه، احساس خوشايندي بهم دست ميده، به خصوص اگه ساعتي كنارش آروم بگيرم. دوست دارم از اون وجود پاك بهرهمند بشم؛ بياموزم؛ كه با ميل مردانهي بيپايان تجربهي عشقهاي نو، با درگير چيزهاي بزرگ شدن، همه چيز رو خراب نكنم، كه هيچ چيز ارزش قلب به تمامي تسخيرشدهي زني رو نداره كه من رو پذيرفته، كه من رو دوست داره.
۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه
آرام آرام بار گفتهي پزشك بر دوشم سنگيني ميكند. يك گوشم تا آخر عمر تيك تيك صدا ميكند. تا آخر عمرم. ميگويد وز وز. اما او كه نميداند من چه ميشنوم!
زمين ساعاتي ديگر باز از آنجا ميگذرد كه آفتاب بر مدار مركزياش مستقيم بتابد، و اين گونه باز نيمكرهي من گرم شود، و اين گونه باز گياهانش سبز شوند.
من چند سال ديگر اين چرخش دوبارهي زمين بر مدارش را تجربه خواهم كرد؟ مادرم چطور؟ پدرم يا حتي برادرم؟ عمهام چه؟ چرا تصور ميكنم براي من، براي ما، حساب ويژهاي باز كردهاند؟
وقتي سوختن خانهاي را در آتش مينگرم، و خاكسترهايش را، ميخواهم دست كسي بر شانهام باشد. مگر تكرار و ملال در برابر مرگ و بيپناهي چقدر ناگوارند؟
فردا باز سختي كاري را كه دوست دارم تاب ميآورم، و به چراغ روشن خانهام در نيمهشبي ديگر اميدوار خواهم بود؛ در نيمهشبي ديگر كه نيمكرهي زمينم باز رو به آفتاب بر مدارش ميچرخد.
چه يادداشت شب سال نويي! چه بهاريهاي! چه نثري!
زمين ساعاتي ديگر باز از آنجا ميگذرد كه آفتاب بر مدار مركزياش مستقيم بتابد، و اين گونه باز نيمكرهي من گرم شود، و اين گونه باز گياهانش سبز شوند.
من چند سال ديگر اين چرخش دوبارهي زمين بر مدارش را تجربه خواهم كرد؟ مادرم چطور؟ پدرم يا حتي برادرم؟ عمهام چه؟ چرا تصور ميكنم براي من، براي ما، حساب ويژهاي باز كردهاند؟
وقتي سوختن خانهاي را در آتش مينگرم، و خاكسترهايش را، ميخواهم دست كسي بر شانهام باشد. مگر تكرار و ملال در برابر مرگ و بيپناهي چقدر ناگوارند؟
فردا باز سختي كاري را كه دوست دارم تاب ميآورم، و به چراغ روشن خانهام در نيمهشبي ديگر اميدوار خواهم بود؛ در نيمهشبي ديگر كه نيمكرهي زمينم باز رو به آفتاب بر مدارش ميچرخد.
چه يادداشت شب سال نويي! چه بهاريهاي! چه نثري!
۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه
خواب ديدم بيمارياي داره كه به احتمال زياد ميميره.
درماني وجود داشت، اما با اميد كم.
با مادرش مدام دور و ورش بوديم.
ميترسيديم كه بو ببره. اما نميشد كه پيشش نباشيم.
اون خود خودش بود.
با همون حرفها و حالتهاي هميشگيش.
دم صبح كه بيدار شدم گريهم گرفت، بعد مدتها؛
كه من چقدر بيشتر بايد دوستش داشته باشم.
باز كه به خواب رفتم همونجا بودم. تو اتاقي كه اون دراز كشيده بود، يا نشسته بود، و من و مامانش حرفهاشو گوش ميداديم. فكر ميكنم با چيزيم بازي ميكرد. بعد خواست بره بيرون. تو خونه كودكي من بوديم انگار. يادم ميآد تا حياط اونجا دنبالش رفتم.
درماني وجود داشت، اما با اميد كم.
با مادرش مدام دور و ورش بوديم.
ميترسيديم كه بو ببره. اما نميشد كه پيشش نباشيم.
اون خود خودش بود.
با همون حرفها و حالتهاي هميشگيش.
دم صبح كه بيدار شدم گريهم گرفت، بعد مدتها؛
كه من چقدر بيشتر بايد دوستش داشته باشم.
باز كه به خواب رفتم همونجا بودم. تو اتاقي كه اون دراز كشيده بود، يا نشسته بود، و من و مامانش حرفهاشو گوش ميداديم. فكر ميكنم با چيزيم بازي ميكرد. بعد خواست بره بيرون. تو خونه كودكي من بوديم انگار. يادم ميآد تا حياط اونجا دنبالش رفتم.
۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه
يادم رفته بود چقدر رسول ملاقليپور "مجنون" رو دوست داشتم، رسول ملاقليپور "پرواز در شب" و "افق" و "قارچ سمي" رو.
يادم اومد كه تو اولين روزاي نوشتن اين وبلاگ چندساله، هر شب صحبتاي گرمش رو تو تلويزيون دنبال كردم و حتي يادداشتي دربارهش نوشتم.
با جامعهي بسته و متخاصم، خشمگين و عصيانگر شدهم؛ گاهي حالم از آدماي مذهبي متعصب و كوتهنگر بهم ميخوره؛ ناگزير غرق دنياي خوش آب و رنگ آدماهاي خوشبخت اين جهان شدهم؛ اما من همونم كه هنوز براي رسول ملاقليپور مجنون اشك ميريزم.
يادم اومد كه تو اولين روزاي نوشتن اين وبلاگ چندساله، هر شب صحبتاي گرمش رو تو تلويزيون دنبال كردم و حتي يادداشتي دربارهش نوشتم.
با جامعهي بسته و متخاصم، خشمگين و عصيانگر شدهم؛ گاهي حالم از آدماي مذهبي متعصب و كوتهنگر بهم ميخوره؛ ناگزير غرق دنياي خوش آب و رنگ آدماهاي خوشبخت اين جهان شدهم؛ اما من همونم كه هنوز براي رسول ملاقليپور مجنون اشك ميريزم.
۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه
يه هديهي تولد عالي از دوست عزيزم گرفتم؛ فرهنگ هزارهي يك جلدي!
خيلي وقت بود اين قدر از خوشگلي و بهجايي يه كادو خوشحال نشده بودم.
واي! چه كاغذ كادويي داشت!
من از ورق زدن فرهنگاي درست و حسابي لذت ميبرم، به خصوص تو شبهاي آخر سال!
من از كلنجار رفتن با يه پاراگراف براي ترجمهي روانش لذت ميبرم.
من از احساس انجام كار پژوهشي واقعي لذت ميبرم.
راستي تولد منم چه روز خوبيه ها! آدم ميتونه با كادوي تولدش، تو شباي آسودگي آخر سال - نه روزاي اول سال بعد – حسابي زندگي كنه.
اين روزها دچار زندگي دوگانهي فرهنگي شدم!
از شوق كاراي شخصي – حرفهايم شاد شادم، اما يه دفعه به خاطر مشكلات عجيب و غريب جسميم كم ميآرم! گوشم، چشمم، حلقم يهو انقدر درد ميگيرن، كامم چنان تلخ ميشه، كه ميترسم زياد تو اين دنيا موندگار نشم! اي بابا! تازه داريم بهش دل ميديم! دكترام كه بعضي وقتا مشكلاي آدمو بيشتر ميكنن! به خصوص وقتي مشكل آدم يه كم مبهم باشه.
اين يادداشت سرسري رو فقط براي "در جايي نگه داشتن اتفاقات و احساسات و خاطرات" نوشتم! و البته ميخواستم حتما نشوني از هديهي بينظير دوست عزيزم، كه هميشه فرهنگاي پرانگيزهي پژوهشگر و مؤلف رو تشويق ميكنه، تو اين وبلاگ باشه!
خيلي وقت بود اين قدر از خوشگلي و بهجايي يه كادو خوشحال نشده بودم.
واي! چه كاغذ كادويي داشت!
من از ورق زدن فرهنگاي درست و حسابي لذت ميبرم، به خصوص تو شبهاي آخر سال!
من از كلنجار رفتن با يه پاراگراف براي ترجمهي روانش لذت ميبرم.
من از احساس انجام كار پژوهشي واقعي لذت ميبرم.
راستي تولد منم چه روز خوبيه ها! آدم ميتونه با كادوي تولدش، تو شباي آسودگي آخر سال - نه روزاي اول سال بعد – حسابي زندگي كنه.
اين روزها دچار زندگي دوگانهي فرهنگي شدم!
از شوق كاراي شخصي – حرفهايم شاد شادم، اما يه دفعه به خاطر مشكلات عجيب و غريب جسميم كم ميآرم! گوشم، چشمم، حلقم يهو انقدر درد ميگيرن، كامم چنان تلخ ميشه، كه ميترسم زياد تو اين دنيا موندگار نشم! اي بابا! تازه داريم بهش دل ميديم! دكترام كه بعضي وقتا مشكلاي آدمو بيشتر ميكنن! به خصوص وقتي مشكل آدم يه كم مبهم باشه.
اين يادداشت سرسري رو فقط براي "در جايي نگه داشتن اتفاقات و احساسات و خاطرات" نوشتم! و البته ميخواستم حتما نشوني از هديهي بينظير دوست عزيزم، كه هميشه فرهنگاي پرانگيزهي پژوهشگر و مؤلف رو تشويق ميكنه، تو اين وبلاگ باشه!
۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه
تو آشپزخونه، تو تشنگي نيمهشب تاريك، لحظهاي، صداي ريختن آب سرد تو ليوان رو واقعا ميشنوم.
بارش برف تو راههاي زيبايي كتابخونه ملي. يك لحظه احساس در پيش داشتن شبي آسوده و بيمشغله و پرانگيزه، بعد از كار طولاني روز.
لحظهاي كه با دست تازهشكسته و گچگرفته تو تخت اتاقم دراز ميكشم و كسي كنارم دراز ميكشه، و چون حادثهي ناگهاني ذهنمو از همهي چيزهاي ديگه آزاد كرده، نزديكي تني زيبا و گرم رو در كنار خودم كشف ميكنم، درست تو اون لحظه.
لحظهي دراز كشيدن رو تختم و باز كردن كتاب نوشتههاي وودي آلن كه سر شب از كتابفروشي پر نور شهر خريدم. لحظهاي كه هيچ نگراني مادي و پوچ و احمقانهاي جايي براي حضور در ذهنم نداره.
زندگي آشفته، پرمشغله و بيسامان قلبم رو ديرپاسخ كرده، اما كشف در يك لحظه اتفاق ميافته.
دوس دارم احساساتيتر بشم، دوست دارم بهتر لمس كنم، دوست دارم بيشتر كشف كنم و بيشتر حيرت كنم.
1
اين يادداشت شبانه، اتفاقي با روز تولد بيست و پنج سالگيم همزمان شد.
امروز تو خودم بودم. همكلاسيام كه چند دقيقه پيشتر ترانهاي از انيا رو داده بودن بشنوم، وقتي فهميدن تولدمه گفتن بايد برات آهنگ تولد تولد بذاريم. اما من باز همون ترانه رو گوش دادم.
شب تو راه خونه، افسوس خوردم كه فيلم خيلي خوبي تو سينماها نيست كه مثل شب تولد چند سال پيش ببينم. به كتابفروش سر خيابونمون چهار تا از فيلماي وودي آلن رو سفارش دادم و آرزو كردم دوستم كنكورشو خوب بده.
بارش برف تو راههاي زيبايي كتابخونه ملي. يك لحظه احساس در پيش داشتن شبي آسوده و بيمشغله و پرانگيزه، بعد از كار طولاني روز.
لحظهاي كه با دست تازهشكسته و گچگرفته تو تخت اتاقم دراز ميكشم و كسي كنارم دراز ميكشه، و چون حادثهي ناگهاني ذهنمو از همهي چيزهاي ديگه آزاد كرده، نزديكي تني زيبا و گرم رو در كنار خودم كشف ميكنم، درست تو اون لحظه.
لحظهي دراز كشيدن رو تختم و باز كردن كتاب نوشتههاي وودي آلن كه سر شب از كتابفروشي پر نور شهر خريدم. لحظهاي كه هيچ نگراني مادي و پوچ و احمقانهاي جايي براي حضور در ذهنم نداره.
زندگي آشفته، پرمشغله و بيسامان قلبم رو ديرپاسخ كرده، اما كشف در يك لحظه اتفاق ميافته.
دوس دارم احساساتيتر بشم، دوست دارم بهتر لمس كنم، دوست دارم بيشتر كشف كنم و بيشتر حيرت كنم.
1
اين يادداشت شبانه، اتفاقي با روز تولد بيست و پنج سالگيم همزمان شد.
امروز تو خودم بودم. همكلاسيام كه چند دقيقه پيشتر ترانهاي از انيا رو داده بودن بشنوم، وقتي فهميدن تولدمه گفتن بايد برات آهنگ تولد تولد بذاريم. اما من باز همون ترانه رو گوش دادم.
شب تو راه خونه، افسوس خوردم كه فيلم خيلي خوبي تو سينماها نيست كه مثل شب تولد چند سال پيش ببينم. به كتابفروش سر خيابونمون چهار تا از فيلماي وودي آلن رو سفارش دادم و آرزو كردم دوستم كنكورشو خوب بده.
۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سهشنبه
بعد مدتها، امروز احساس كردم از تحويل كاراي پشت سر هم تو محل كارم، كه يه مركز تحقيقاته، راحت شدم و رفتم تو كتابخونه كه چند تا كتاب ورق بزنم.
باز از حاضرجواب نبودنم اعصابم خورد شد. يه خانم پير سگ محترمانه از مخزن كتابخونه بيرونم كرد و من ... . شايد براي اين كه دو تا دختر مهمون اونجا نشسته بودن و من قيافهم به هيچ ترتيبي به كسي نميخورد كه 5 ساله داره گاه و بيگاه ميياد تو اون خرابشدهي دولتي. اگه واقعا به اين خاطر بوده باشه بايد حلقآويزش كرد! زني كه مراقب زنهاس، زني كه زنها رو سركوب ميكنه، زني كه مراقبه يه وقت، جايي، لحظهاي زندگي اتفاق نيفته! اين "زن" رو چه كارش بايد كرد؟ وسايلمو جمع كردم و كارامو نيمهكاره رها كردم. تو ماشين گرم كه نشستم، نميدونستم كجا برم. روزاي فرد، تا ساعت شيش، خونه هم نميتونم برگردم. زندگياي داريم واقعن.
رفتم كتابخونه ملي. ساختمونشو دوس دارم، اما كتابهايي كه تو قفسههاي بازشه يه چيزي در حد كتابخونهي دانشگاه هنر خودمونه، منتهي در موضوعات مختلف. تو قفسهها كه ميگشتم همهش ميترسيدم يكي از اونجا هم بندازتم بيرون! آخه هيچ كس ديگهاي ميون قفسهها نبود؛ همه نشسته بودن پشت ميز و خيلي جدي كاراي درسيشون رو انجام ميدادن.
بعد رفتم فروشگاه كتاب مرجع تو خيابون فلسطين. فرهنگ فارسي به انگليسي "كريم امامي" فقيد رو خريدم. آخ! چه آدم نازنيني بوده اين كريم امامي. تازگي با كتاب "از پست و بلند ترجمه" باهاش دوست شدم. فرهنگشم خيلي خوبه. تو زندگيم فرهنگ فارسي به انگلسيي كه سهله، فرهنگ فارسياي هم نديدم كه انقدر خوب كلمات فارسي رو تو يه صفحه فرهنگ جا بده و معني كنه. آخ! يه آدمي كه يه كار رو درست انجام ميده ... .
دلم ميخواست "فرهنگ انگليسي فارسي هزاره" رو هم بخرم كه از بيپولي آخرماه ترسيدم! اينم فرهنگ خيلي خوبيه. گذاشتم براي روزاي آخر سال كه ترجمه كتاب نيمهكارمو از سر ميگيرم؛ كتابي كه گير خانم استاد نازنينيه كه ديگه درست انجام دادن كارا يادش رفته و يك ساله ميخواد چهارده صفحه ترجمه من رو ويرايش كنه.
باز از حاضرجواب نبودنم اعصابم خورد شد. يه خانم پير سگ محترمانه از مخزن كتابخونه بيرونم كرد و من ... . شايد براي اين كه دو تا دختر مهمون اونجا نشسته بودن و من قيافهم به هيچ ترتيبي به كسي نميخورد كه 5 ساله داره گاه و بيگاه ميياد تو اون خرابشدهي دولتي. اگه واقعا به اين خاطر بوده باشه بايد حلقآويزش كرد! زني كه مراقب زنهاس، زني كه زنها رو سركوب ميكنه، زني كه مراقبه يه وقت، جايي، لحظهاي زندگي اتفاق نيفته! اين "زن" رو چه كارش بايد كرد؟ وسايلمو جمع كردم و كارامو نيمهكاره رها كردم. تو ماشين گرم كه نشستم، نميدونستم كجا برم. روزاي فرد، تا ساعت شيش، خونه هم نميتونم برگردم. زندگياي داريم واقعن.
رفتم كتابخونه ملي. ساختمونشو دوس دارم، اما كتابهايي كه تو قفسههاي بازشه يه چيزي در حد كتابخونهي دانشگاه هنر خودمونه، منتهي در موضوعات مختلف. تو قفسهها كه ميگشتم همهش ميترسيدم يكي از اونجا هم بندازتم بيرون! آخه هيچ كس ديگهاي ميون قفسهها نبود؛ همه نشسته بودن پشت ميز و خيلي جدي كاراي درسيشون رو انجام ميدادن.
بعد رفتم فروشگاه كتاب مرجع تو خيابون فلسطين. فرهنگ فارسي به انگليسي "كريم امامي" فقيد رو خريدم. آخ! چه آدم نازنيني بوده اين كريم امامي. تازگي با كتاب "از پست و بلند ترجمه" باهاش دوست شدم. فرهنگشم خيلي خوبه. تو زندگيم فرهنگ فارسي به انگلسيي كه سهله، فرهنگ فارسياي هم نديدم كه انقدر خوب كلمات فارسي رو تو يه صفحه فرهنگ جا بده و معني كنه. آخ! يه آدمي كه يه كار رو درست انجام ميده ... .
دلم ميخواست "فرهنگ انگليسي فارسي هزاره" رو هم بخرم كه از بيپولي آخرماه ترسيدم! اينم فرهنگ خيلي خوبيه. گذاشتم براي روزاي آخر سال كه ترجمه كتاب نيمهكارمو از سر ميگيرم؛ كتابي كه گير خانم استاد نازنينيه كه ديگه درست انجام دادن كارا يادش رفته و يك ساله ميخواد چهارده صفحه ترجمه من رو ويرايش كنه.
اشتراک در:
پستها (Atom)